خوابی بی رگ: درنگی بر فیلم رگ خواب
گاه در شعرِ کلاسیک، برای اینکه شاعر کمرش زیرِ ردیف کردن قافیهها خم نشود، پیش از سرودن، قافیههایش را میچیند و بعد سراغِ ابیاتِ شعر میرود؛ چنین سرودنی اغلب فاقد حس و ذوق هنریست و قوافی هم، سنخیت و تناسبی با ابیات ندارد. رگ خوابِ نعمتالله فیلمیست که قافیههایش از پیش انتخاب شده: زنی بیدست و پا، تنها، منزوی و بیقدرت در برقراری روابط اجتماعی؛ و بعد ساختاری خطی و تیپمحور، با همراهی کلیشهها، ردیف میشود.
بازیگر نقش اول، باید بار کل قصه و روایت را به دوش بکشد و از اینرو فیلم، بشدت دربند مونولوگها و اَکتهای او وامانده. فیلم را اگر از آخر به ابتدا مرور کنیم، دُمِ قصهی آن از لابلای رنگ و لعابِ قاببندیها و کلوزآپهایش بیرون میزند: زنی مطلقه بر مزارِ پدر نشسته و تصمیم میگیرد زینپس، با اعتماد به نفس بیشتر و با اتکا به خود، گلیمش را از آب بیرون بکشد (دقیقاً تا بدینحد گلدرشت) از اینرو، استفراغ سکانسهای انتهایی تمثیلِ شروع تحول است، طوفان تهران، القای ترس میکند، گربه هم همدمیست که حتی در وانفسای تنهایی او را تنها میگذارد. مینا، زنی شهریست اما تا قالبِ تیپ دخترِ شهرستانی فیلمهای ایرانی نزول و اُفول کرده: همانقدر در غُل و زنجیرِ شعار و همانقدر شخصیتی غیرقابل باور. چنین است که در عریانی و بیرگی فیلم، مینای رگِ خواب چارهای جز انگشت توی چشمهای مخاطب کردن ندارد تا با قلقلک دادن احساساتش و میزانسنهای هفترنگ، تماشاگر را دنبال خودش بکشد.