بهترین فیلم تاریخ؟

تلقین فیلمیست که برای تعریف از آن،فقط باید همین را گفت که کارگردانش،کریستوفر نولان(که من آ« را بهترین کارگردان حال حاضر می دانم)10 سال عمرش را صرف نوشتن فیلمنتمه آن کرده و برای ساختن آن وارد سینما شده است.دیگر فیلم های بزرگتر و فلسفی تر نولان که او زمان کوتاه تری صرف نوشتن آن ها کرد،این کوضوع را اثبات می کردند که او چه تبحر خاصی در داستانگویی به سبک خودش دارد.سبکی که هم مخاطبیان فیلم های به درد نخور و بلاک باستر های یک بار مصرف را راضی میکند و هم توجه طرفداران دو آتیشه سینما را به خود جلب می کند.اما به هر حال نمی دانم چرا ذهن منتقدان ما و عده زیادی از سینما گران حرفه ای به گونه ای فاسد شده که طرفداران نولان را به تمسخر میگیرند و ادعا دارند که او سینما ها را به تمسخر می گیرد.دقیقا همان توهمی که راجب تارانتینو دارند.
در واقع سینما آن چیزی نیست که فیلمسازانی نظیر ترنس مالیک،برگمان،فلینی و جان فورد ارائه می دهند.این که فیلمساز چنان فیلم فلسفی و روشن فکر طوری بسازد،بدون آنکه به مخاطبش کوچک ترین سر و نخی بدهد و بعد به مخالفانش برچسب درک نکردن فیلم را بزند.چه فایده ای دارد که فیلمساز آنقدر خودش را بالاتر از تماشاگرانش ببیند؟از دیدگاه من سینما آن است که مخاطب را با خودت همراه کنی.در جا های درست و موقعیت های مناسب،سر نخ های داستانی مناسب را به او بدهی و در بازگشایی گره های داستانی کمکش کنی.این سینما واقعا داستانگوست.سینمایی که نولان در طول بیش از 20 سال فعالیتش،در کنار تارانتینو،فینچر،ویلنوو،اسکورسیزی وخصوصا کوبریک به آن پایبند بودند.تلقین فیلمیست که این سبک داستانگویی را آموزش می دهد.نشان می دهد که در هنگام اکشن سازی،در میان موسیقی کوبنده هنس زیمر و ریتم فوق العاده تند،می شود شخصیت ساخت.می شود داستان گفت.
تلقین بر خلاف سایر فیلم های نولان گنگ شروع نمی شود.چ.ن نیازی به گنگ بودن ندارد.برخلاف فیلم های دیگرش،در انتهای داستان،تنها بخش کوچکی را که از داستان برداشته بود ررا ضافه می کند.اما چه چیزی باعث شده که داستانگویی اینقدر در این فیلم خاص باشد؟به قول خودم بلوغ نبوغ.نولان اینبار،کاملا از مسیر داستان منحرف می شود.ولی از تکنیک عجیبی استفاده می کند تا تماشاگر،اصلا متوجه نشود که در حال شنیدن دو داستان جداست.اتفاقی که در تمام فیلم های او رقم خورده.اما تفاوت فیلم اینجاست که این دو دستگی داستان،باعث نشده تا نولان بخواهد چندین و چند پیام مختلف در فیلمش بگنجاند و مثل همیشه منتقدان را به این توهم بی اندازد که دارد شعار می دهد.نولان اینبار به جای اتصال داستان هایش،در آخر فیلم،آن ها را در طول فیلم چندین و چند بار به هم ربط می دهد تا مخاطب بتواند آرام آرام رمزگشایی اش کند تا به هدف فیلمساز دست یابد.برای مثال ما در همان ابتدا می فهمیم که آن خانوم همسر کاب است و در اواسط مشخص می شود که او مرده و در انتها مشخص می شود که چرا مرده.تمام حوادث فیلم به همین شکل بیان و به همین طریق حل می شوند.
اگر بگویم افتتاحیه تلقین،بهترین افتتاحیه در بین فیلم هایی است که اول و آخرشان یکی است،اصلا بیخود نگفتم.آنقدر پیام در این افتتاحیه نحفته است که قطعا رمز گشایی همه آن ها در پایان فیلم،هم بسیار ساده و هم شدیدا لذت بخش است.به گونه ای که اگر بخواهید فیلم را نادیده بگیرید قطعا نمی توانید این سکانس ار نادیده بگیرید.فیلم از این دست سکانس ها خیلی زیاد دارد.سکانس های مربوط به کاب و آریاتنی،تمام رمز گشایی های فیلم را انجام می دهد.البته این سکانس ها با هدایت درست کریستوفر نولان،اصلا خسته کننده نمی شوند.یک بار اشیاء از ساختمان ها بیرون میریزند.یک بار ساختمان ها واروونه می شوند.یک بار در آسانسوری که به خاطرات کاب مربوط است.همین تنوع دلنشین در لوکیشن ها و استفاده به جا از جلوه های ویژه داستانگویی فیلم را خاص کرده.نکته جالب موسیقی هنس زیمر است.کاملا واضح است که این موسیقی برای این فیلم ساخته شده و عملا به درد هیچ فیلم دیگری نمی خورد.هنس ززیمر انگار با محاسبه عمق خواب،موسیقی نواخته که برای همان لایه نواخته می شود.حتی نمی شود در لایه های دیگر آن را نواخت.بازی او با ساز ها دقیقا همانند بازی نولان با ذهن مخاطبان است.
چیزی که همواره پاشنه آشیل فیلم های نولان بوده،یعنی روابط میان شخصیت ها هم کاملا در این فیلم رفع شده است.در این فیلم کاملا شاهد تفاوت ها در رفتار های هر کاراکتر،نسبت به کاراکتر مقابلش هستیم.برای مثال اینجا کاملا می شود عشق بین مال و کاب را حس کرد و آن را از رابطه کاب با آریاتنی جدا ساخت.در عین حال کاب با آریاتنی کاملا متفاوت از ایمز و آرتور رفتار می کند.او برخلاف آن دو جوان است و می خواهد همه چیز را بداند.کاب که می داند چاره ای ندارد،هر دفعه راز هایش را آرام آرام برای او فاش می کند.این در حالی است که او در برابر سه کاراکتر دیگر احساس ابهت بیشتری می کند و خودش را به مراتب از آن ها بالاتر می داند.یا ایمز و آرتور حس حسادت شدیدی به هم دارند و همواره می خواهند یک دیگر را اثبات کنند.همین تفاوت است که باعث می شود تلقین،چندین پله از آثار خیلی خوب نولان فاصله داشته باشد و به یک شاهکار تبدیل شد.
در ابتدا سوالی مطرح کردم و حالا می خواهم جوابش را بگویم.بله...برای من تلقین بهترین فیلمی است که تا کنون دیدم د=و در طول زندگی ام هیچ فیلمی توان نزدیک شدن به آن را نداشته.