دستهای پشت پرده
فیلمی که برادران فیلیپو ساختهاند هیجان کاذب دارد و تنها فضیلتش میتواند نابردگی رنجهای درونی باشد. «با من حرف بزن» اگرچه اُبژههایی از سینمای وحشت و حتی شاید سایکودرام را در خود دارد اما ابدا نمیتواند روی داستان رنجناکشیده خود برای تبدیل شدن به سینمای وحشت حساب باز کند. شمایل بازیگر محوری فیلم، دختر سیاهپوستی که چشمان مهیب دارد و صورتش کمی نوستالژیک است، همچنان سایهای از ترس را برچهره بیننده فیلمباز ژانر وحشت میاندازد. از مواجهه اول بیننده با شخصیت داستان که حیوان را همانطور در حال زجر کشیدن در خیابان رها میکند تا اولین باری که دست جادویی فیلم را در دستان خود میفشارد یک تعلیق خوب داریم که ادامه نمییابد. اول بیننده با خود میگوید: چرا حیوان را نکشت یا چرا برای نجات او کاری نکرد؟ دوم بیننده به تنهایی شخصیت در مهمانی و نگاههای مرموزانه او توجه میکند.
*شخصیت
اگر داستان به زعم رضا براهنی در «قصه نویسی» صعود و نزول شخصیت در بُعد زمان باشد باید فیلمنامه سینمایی را اینگونه تعریف کنیم که داستان با صعود و نزول شخصیت در مکانها و زمانها مصور میشود. با این تعریف خیلی از آثار سینمایی جهان به داستان نزدیک نمیشوند و حتی گاهی اوقات نمیتوانیم بگوییم «آینه» تارکوفسکی داستان دارد اما این مهم را با قدرت میگوییم که شخصیت در آینه تارکوفسکی در مکانهای مختلف شکل گرفته است. در «با من حرف بزن» ما با شخصیتی روبهرو میشویم که خصوصیاتی ویژه دارد که این ویژگیها هیچ ربطی به داستان فیلم پیدا نمیکنند و هر آدم عادی دیگری، همانطوری که در فیلمهای گرفته شده در تلفن همراه کاراکترها شاهدیم، هم دست را بفشارد چنین حالاتی به او دست میدهد. از سوی دیگر باید این نکته را در نظر داشته باشیم که اگر مثلا این احساسات شخصیت باشد که باید برای ما مهم شود چرا وقتی میا در حال تعریف چرایی کابوس دیدن خود و ارتباطش با مرگ مادرش برای رایلی است باران به شیشه میخورد شاعرانه صدا و سایهاش بر کاراکترها غالب میشود؟ در فیلم «جن گیر» فریدکین میبینیم که چگونه شخصیت ریگن برای ما شکل میگیرد، مانند یک بهمن رشد میکند و در نهایت منفجر میشود. گاهی اوقات سینمای وحشت ساختن با سینمای اسلشر از نوع «اَره» ساختن اشتباه گرفته میشود. اگرچه ممکن است 100 درصد فیلم «روانی» هیچکاک هم اسلشر باشد که باید از نظر روانی مورد بررسی بیشتری قرارگیرد اما این نکته حاثز اهمیت است که فراخواندن موجوداتی ماورایی در یک دنیای واقعی آن هم با توسل به یک دست و زیاده روی دوستانه در آن نمیتواند شخصیتی ترسناک و در نهایت داستانی ترسناک روایت کند. هیجان کاذب ایجاد شده در این فیلم از روی ناآگاهی یا ناکافی بودن آگاهی در مورد یک سوژه نیست بلکه این هیجان از روی مواجهه بصری با موجود یا موجوداتی است که فقط با جادوی سینما ترسناک هستند.
*جادوگر
«بچه رزماری» رومن پولانسکی اصلا جای ترس ندارد اما هیجان ایجاد شده توسط داستان از یک منبع کهنالگوی کلاسیک استخراج میشود که نمیتوان آن را انکار کرد. «با من حرف بزن» اُپِنینگ خوبی دارد اما در ادامه به آن پشت میکند. پسری که در یک میهمانی به دنبال برادرش است و بعد توسط همان برادر در میهمانی به قتل میرسد و بعد برادر خودش را هم میکشد. بسیار تعلیق خوبی است. چه شده که اینگونه شده؟ اصلا چرا آن پسر به دنبال برادرش اینگونه در میهمانی میگردد؟ شروع تقریبا تینیجر گونه فیلم به ادامه ضد آن نمیآید. این میهمانیها که خلسه و منفعل بودن جوانها در دنیای امروزی و پناه بردن آنها به خرافات را نشان میدهد جایی برای به چالش کشیدن داستان ندارد. ازسویی دیگر «با من حرف بزن» با چه هدفی ساخته شده است؟ جادوی سینما باید جادوگر داشته باشد. این فیلم در پی ایجاد جادوگر برای داستان خود است غافل از آنکه جادوگر باید پشت دوربین بایستد و با داستان جادو کند. سالها است که فیلم حیرتانگیزی به لحاظ داستانی در سینما ندیدهام و دلیل آن هم میتواند استفاده از تکنولوژی برای پر کردن فضاهای خالی داستانی باشد. تکنولوژی وقتی به کمک داستان در سینما نیاید گویی به هیچ دردی نخورده. به عنوان مثال: وقتی «دکتر اسلیپ» فلنگان را میبینیم که بر پایه داستانی از استفن کینگ نوشته شده آن حس و حال «مسیر سبز» داربونت را به ما نمیدهد و تکنولوژی داستان را خراب کرده.
علی رفیعی وردنجانی