روزی که عشق بمیرد
ایوان تورگینیف نویسنده شهیر روس در داستان «عشق اول» ادبیات را در راه احساسات عمیق انسانی به شهادت می رساند . در این داستان ما به وفور خاطرات تلطیف شده نویسنده ای را می بینیم که شدیدا به ناخودآگاهش رجوع می کند . در واقع «عشق اول» برداشتی عمیق از دوران بلوغ و ترشح غلیظ احساسات آدمی نسبت به زیبایی ها است . هنگامی که مولف که خود به شخصیت اصلی داستان تبدیل شده است در توصیف زیبایی زیناییدا ، معشوقه اش ، پا را از حد واقعیت فرا نمی گذارد و حسادت ها و جاه طلبی های یک دختر فلاکت زده اما اغوا گر را به تصویر می کشد ، می خواهد دو معقوله ترس و خودپسندی را کنار یک دیگر قرار دهد و از دل آن به مابه ازاهای داستانی دست یابد .
*مرگ در یک داستان عاشقانه
علاوه بر اینکه فلسفه مرگ در ادبیات خود می تواند یک معقوله تراژیک باشد گنجاندن آن در دل یک متن رمانتیک اوج حسرت مولف را از تجربه زیسته معنا می کند . وقتی که زیناییدا مجلس های نه چندان اعیانی برگزار می کند ، و در آن مردهایی را که با ناز و کرشمه اغوا کرده است دور خود جمع می کند و هر یک را به تمسخر عاشق دلباخته خود عنوان می کند این اعمال که هر کدام فعلیت خودپسندانه دارند برای عاشق داستان مجذوب کننده و در عین حال حسادت برانگیز هستند . هیچ خواننده ای خیال اینکه ممکن است معشوق داستان سرآنجامی جز سرخوشی و خوشبختی داشته باشد را از سر نمی گذراند اما این مولف است که با زیرکی کشمکش های ارتباطی میان عناصر دراماتیک را به یک پایان تراژیک ختم می کند . به عقیده من مسخ کافکا یک اثر همواره بدیع است که در مقیاس ادبیات آلمانی نوعی تابو شکنی در مواجهه با دگردیسی های انسانی محسوب می شود و باید عشق اول تورگینیف را از بُعد شخصیتی یک اثر متنبه شده در مواجهه با احساسات در حال تغییر آدمی شمرد . البته که این دو داستان هیچ شباهتی نه به لحاظ محتوا و نه به لحاظ فرم با یک دیگر ندارند اما هر دو به وسعت آنچه خلق می کنند احساساتی هستند . از سوی دیگر رابطه ای که بین پدر و مادر عاشق داستان در «عشق اول» تورگینیف می بینم با رابطه ای که کافکا در مسخ با مادر خود برقرار می کند شدیدا نزدیک به هم است . نه به لحاظ تشابه شخصیتی بلکه به لحاظ تشابه ارائه . هم تورگینف و هم کافکا هر دو بر این باورند که مادر موثرترین عضو خانواده است . کافکا نشان می دهد که دیگر اعضای خانواده از اطلاع درباره بروز حادثه ای که در اتاق خواب شخصیت داستان رخ داده است به مادر می ترسند و تورگینیف نیز با وصف خصوصیات مادر خود نشان می دهد که خانواده معشوق در داستان در چه میزان از فرهنگ و ادب قرار دارند و از اینکه مادر خود روی خوش به زیناییدای داستان نشان نمی دهد کلافه است . و بالاتر اینکه نمی خواهد مادر متوجه احساسی که به زیناییدا پیدا کرده است شود که این خود بیانگر دو خصوصیت مبرهن در سن و سال شخصیت داستان است . محافظه کاری و در عین حال خوش رقصی برای معشوقی که 4 سال از او بزرگتر است . در واقع می توان به این بُعد روانشانی نزدیک شد که در سنین 16 تا 20 سال پسر ها به دنبال مادر جدیدی برای خود می گردند غافل از این که هیچ دختری نقش مادر را برای یک پسر بازی نمی کند مگر اینکه به دنیا آورده باشدش . هنگامی که زیناییدا از جراحت عاشق داستان پس از پریدن از بالای درخت به پایین نگرانی بروز می دهد مولف این نگرانی را با ذوق زدگی به مخاطب نشان می دهد تا این احساس نیاز به درک حس مادرانگی از سوی معشوق برای مخاطب به روشنی تداعی شود . وقتی که عاشق می فهمد پدری که ده سال از مادرش بزرگتر است و همچنان خوشتیپ و جنتلمن به نظر می رسد با معشوقه اش در ارتباط است خواننده فرو ریختن پارچ آب سرد بر تفکرات عرفانی – احساسی خود را لمس می کند چرا که هیچ اِلمانی نیست که دال بر ارتباط میان پدر و معشوق در داستان باشد . و در آخر خبر مرگ معشوق در هنگام زایش فرزند خود آن هم توسط رسپشن هتل عاشق را در بی تفاوتی ای غرق می کند که باعث می شود تا سال ها بعد این حادثه همانند بغضی فرو خورده در اندام تنفسی او باقی بماند . پس در روزی که عشق بمیرد مولف دست به ابتکار عمل می زند و خاطرات را آنطور که خود می خواهد بر روی کاغذ می رقصاند .