جستجو در سایت

1393/11/17 00:00

" جان بازی، فروختن همه چیز و اسب شدن "

کاراکتر اصلی فیلم تابور، مردی‌ است که همیشه رنج ‌می‌کشد. عذابی جسمانی که تنش را در تمامی ثانیه‌ها رنج می‌دهد. مرد اما برای زندگی می‌جنگد و شب‌ها در تاریکترین زمان و مکان تهران، بیرون می‌رود و به دنبال حیوانات موذی، نان خود را در می‌آورد. مردی که صدای دیوارهای خانه‌ها را از معبر یک گوشی طبی می‌شنود و می‌بیند که تهران درست کار نمی‌کند. تهران یک جایی‌اش می‌لنگد. یک اتفاق ساده، زندگی کارگری را از چشم یک کودک به ما نشان می‌دهد. کودکی که درس خواندن برایش همچو بردن ماهی تا مغازه، یک شغل است. الگویش پدری کارگر است که سخت زندگی می‌کند و به او کمترین توجه را دارد. دوست دارد مثل او راه برود، دوست دارد مثل او بخورد. کودکی که تنها بهانه تشویقش نه درس، نه کار، که از دست ندادن امید به زندگی است. امید به زندگی که انتهایش در قهوه‌خانه‌ای تعریف می‌شود. تکرار و تکرار زندگیشان آنقدرهیچ چیزی ندارد که تماشاچی را خالی از حوصله می‌کند. امیرحسین ثقفی، در کارنامه هنری خود سه فیلم ساخته است که همه‌شان زندگی سختی را به تصویر کشیده‌اند. کاراکترهایی انتخاب می‌کند که برای بدست آوردن کمترین میزان پول برای زنده ماندن، با جان خود بازی می‌کنند. مرگ کسب و کار من است، جان بازی کاراکترها را بر روی دکل نشان می‌دهد. مردمانی که هر گام که روی دکل بالا می‌روند، میدانند که شاید دیگر زنده نباشند، اما جان خود را به خطر می‌اندازند تا اگر زنده بمانند، نانی بر سر سفره باشد. کاراکتر همه چیز برای فروش، هیچ چیز برای از دست دادن ندارد. برادرش باید عمل شود و وی نمی‌تواند پولش را بدهد، باید بجنگد تا پولی بدست آورد. شرخری می‌کند. پول را از راه نقد کردن پول در می‌آورد. واسطه‌ای بین بدبخت‌تر از خود و صاحب پول. نمی‌داند با چه مواجه می‌شود. زندگی‌هایی را نشان می‌دهد که برای لقمه نان، سخت‌ترین کارها را می‌کنند، اما در بزنگاه‌ها ناچار می‌شوند. هیچ ندارند که از دست بدهند، همه چیز را برای فروختن عرضه می‌کنند. در مردی که اسب شد، کارگری را توصیف می‌کند که درون دریا کار می‌کند. پایه‌های چوبی را در ساحل به زمین می‌کوبد، تا شاید پولی در بیاید. زندگی بسیار سختی که با هر طوفان و بد شدن وضع دریا، کار فردا را از بین می‌برد و کارگر را از کار بیکار. پیرمرد بعد از فوت زنش هیچ دارایی جز خانه، اسب و دخترش ندارد. دختری که یک سال است ازدواج کرده، ولی به درخواست پدر، در خانه پدر مانده است. پدر دوری دارایی‌هایش را نمی‌تواند تحمل کند. دیگر هیچ چیز ندارد. دخترش می‌خواهد برود، دریا طوفانی شده و دیگر کاری ندارد. پیرمرد احساس ناامنی می‌کند. نزاع افکار و کلمات درونش، بصورت مردی با بازی لوان هفت وان، تصویر شده است: " بهش اعتماد نکن" . کلمات، مغز پیرمرد را خراش می‌دهند، هر آن تکرار می‌شوند. پیرمرد خسته است. همچو خرابه‌ای که سه اتاق دارد. هر اتاق خرابه، دارایی‌هایش هستند. دیوار اتاق اول سوراخ شده است، همچو اسبی که در حال مرگ است، اتاق دوم خانه پیرمرد است و اتاق آخر دخترش با چتری در دست که باران دارد. انگار که پیرمرد این دارایی را ساخته، دیوارهایش را تا جایی که توانسته استوار بنا کرده، اما اکنون چتری می‌آید تا این دارایی را از پیرمرد برهاند. دختری که درون این خرابه است، اما دارد باران می‌آید، انگار که این اتاق از درون دارد نابود می‌شود. پیرمرد به خانه می‌آید، نامه‌ای می‌رسد و خبر از جدایی دختر می‌دهد. پیرمرد نامه را می‌سوزاند، به خرابه‌ای دیگر می‌رود. خرابه‌ای دیگر که این بار پیرمرد در آن است. انگار زندگی خودش است، خرابه‌ای بیش نیست. دیوارهای فروریخته، آتش و مرد چاق درونش که حرفهایی جدید می‌زند. زندگی مرد دارد به آتش کشیده می‌شود. تصویر زنش را بر دیواری می‌گذارد، انگار او که رفت، همه چیز دارد خراب می‌شود. در زندگی کارگری، اگر خانواده از بین برود، دیگر چه چیزی می‌ماند؟! دوباره عصبی می‌شود، به خانه می‌آید. مرد اصرار دارد که از آنجا بروند، به جایی دیگر، شاید تغییری، شاید اتفاقی بیفتد. اما خودش می‌داند که هیچ چیز نمی‌شود، این را بهانه کرده تا دختر نرود. دختر عزمش را جزم کرده، می‌خواهد برود. پیرمرد کتکش می‌زند، اسب را راهی می‌کند. اسب یادگار مادر است. در کنار ریل قطار، پیرمرد و تجسم درونش نشسته‌اند. ریل قطار، که استعاره‌ای از زندگی کارگری است، به معنای راهی که معین شده و تو باید بر روی آن بروی و همیشه چیزی را حمل کنی. درونش این بار حرف‌های جدید دیگری می‌زند. با حقیقت پیرمرد مشاجره می‌کند و با انداختن حقیقت پیرمرد بر روی ریل، می‌گوید: " باید شرم کنی " . انگار خبر از فاجعه‌ای می‌دهد. پیرمرد دخترش را کشته است. دختر مرده است. به جنگل پناه می‌برد. از دل تونل‌های قطار. تو‌نل‌هایی که همیشه تاریک هستند، همچو مقاطع همیشگی زندگی سخت کارگری. پیرمرد اما راه را می‌داند، آتشی در دست دارد. قدم در بیراهه نمی‌گذارد. می‌رود تا زندگی خود را پایان بدهد، خود را می‌خواهد دفن کند. دیگر هیچ چیزی برای فکر کردن برایش نمانده، رسیده است به آخر خط. نمی‌تواند خود را بکشد. به خانه بر می‌گردد، خانه را آتش می‌زند. درونش بر وی غلبه کرده و حقیقت خودش را فرا می‌گیرد. جنون به سراغش آمده، همچو اسب، گاری خالی را با خود می‌کشد. " دخترم مرد، مادرم مرد، من هر روز صداش می‌کنم، مرگ سراغ من نمیاد" . دوربین می‌چرخد و زن و دخترش در زمانی دیگر بر روی آن نشسته‌اند، مرد دارد تمامی خاطراتش را با خود حمل می‌کند و می‌رود. طبقه متوسط ایران، به سمت یک مجاز در حال فرار است. حقیقت خود را فراموش کرده و زندگی می‌کند. حقیقت خود را در بین امواج مجازی شبکه‌های اجتماعی عوض می‌کند و به سمت یک دیگری به زعم خویش بالاتر می‌رود. در این فراموش کردن زمان و مکان، فیلمهایی نیز برای تغذیه ایجاد می‌شوند. فیلم‌هایی همچو " در دنیای تو ساعت چند است " که دغدغه ندارد و می‌خواهد خاطره بازی کند. اما سوال این است، کدامین خاطره؟! سوال این است که چگونه می‌توان خود را از بین مرداب زندگی سخت و پرمشقت جدا کرد و به استخر زیبای لامکانی و لازمانی رسید تا دیگر دغدغه‌ای جز عشق نداشت؟! مگر نه اینکه بیشترین میزان مهاجرت از ایران است؟! برای چه؟! آیا آنهایی که رفته‌اند، برای خوشگذرانی رفته‌اند که سختی دوری و غربت و کار کردن‌های سخت در غربت، بسا سخت تر است. اما آیا اینکه بخواهی در ایران بمانی و شعار بدهی که این زندگی زیباست و یا اینکه دغدغه نباید داشت تا آرام شد، همان مجاز کردن خودمان نیست؟! همان رویاهای الکی زیبایی که تا میخواهی به لذتش برسی، از خواب بیدار می‌شوی، چون حقیقت چیز دیگری است که هم مکان دارد و هم زمان.