مرگهای تراژیک سینمای ایران- قسمت اول: سالهای دور
اختصاصی سلام سینما- سینما است و مرگهای دردناک، تراژیک و خاطرهانگیزش. مرگ شخصیتهایی که در طول زمان یک فیلم با او زندگی و به حضورش خو کردهایم، میتواند تا سالها یا حتی برای همیشه در یادمان بماند. احتمالا اگر در بچگی «شیرشاه» را دیده باشید، صحنه تلخ مرگ موفاسا، پدر سیمبا را هرگز از یاد نبردهاید. یا مثلا مرگ اوفیلیا در «هملت» ساخته کوزینتسف یا جک در «تایتانیک» را.
سینمای ایران هم چنین قهرمانانی را در تاریخ خود کم نداشته است که با مرگشان جاودانه شدهاند. هرچند کارکرد مرگ قهرمان و چگونگیاش در فیلمهای کلاسیک ایرانی با آثار متاخرتر تفاوتهای شایان توجهی دارد، اما همهشان از یک آبشخور، سیراب میشوند. نگاهی بیاندازید به پنج مرگ تراژیک در فیلمهای کلاسیک و فیلمفارسیهای سینمای ایران:
قسمت دوم مرگهای تراژیک سینمای ایران را اینجا بخوانید
ناخدا خورشید- ناصر تقوایی
در «ناخدا خورشید» ناصر تقوایی مانند همه فیلمهایی که در مقابل جبر به پا می خیزند، پایان کار به یک مرگ دلخراش ختم میشود. داستان فیلم داستان ناخدایی است که بر علیه مافیا و ظالم بزرگ شهر خود میایستد و در مسیری قدم میگذارد که ناگزیر محتوم به شکست است. ناخدا در وهله اول برای امرار و معاش و گذران زندگی خود و مهمتر از آن برای گرفتن انتقام همیشگی خود از خواجه، زیر بار یک معامله سخت میرود و قبول میکند تا به دریا بزند.
در همین میان، در معاملهای که ناخدا با تبعیدیها کرده تا فراریشان دهد، آنها خلف وعده میکنند و میخواهند قایق را صاحب شوند و به تصرف خود دربیاورند. ناخدا خورشید در نبردی که میان آنها روی عرشه بلبک (قایق ناخدا) اتفاق میافتد چاقو میخورد و کشته میشود. یکی از کلاسیکترین و دردناکترین مرگهای تاریخ سینمای ایران که نتیجه شوریدن علیه ظلم و ظالم است و با تصویر بلبک خالی و سرگردان بر روی خلیج فارس در یاد هر تماشاگری میماند.
قیصر- مسعود کیمیایی
میتوان گفت که در سینمای کلاسیک ایران، مرگهای بهیادماندنی و درناک همگی از فضایی جبرگرایانه و جهانی ناعادلانه سر بلند کردهاند. قهرمانانی که خیلی جدی پای عقاید و افکارشان میایستند و در نهایت در همین راه به یک انفجار احساسی، غلیان عاطفی و رهایی نهایی میرسند. قیصر در راستای کشتن برادران آبمنگل و گرفتن انتقام خون خواهر و برادرش، در پایان مسیر زیست خود و فیلم، پس از گرفتن انتقامش از دشمن، به آن قطار متروک معروف میرسد. جایی که تیر خورده از دست آجانها پنهان شده و تیرخورده، نفسهای آخرش را میکشد. حتما آن لبخند همیشگی را به یاد دارید.
لبخندی سرشار از رضایت و خاطر آرام قهرمان در واپسین لحظات زندگیش...این خودآگاهی پیش از مرگ همان چیزیست که «قیصر» مسعود کیمیایی را ویژه میکند. هرچند مرگ قیصر در فیلم نمایش داده نمیشود اما برای همیشه در خاطر تماشاگر میماند با همان لبخند مطبوع و دلنشین...
«طوقی»- علی حاتمی
در فیلمهای علی حاتمی هم مرگ ثمره مسیری جبرگرایانه است. باز هم این مسیر است که در مرگ نهایی، تراژدی را دو چندان میکند اما تفاوتی که مرگ در سینمای حاتمی با نمونههای هم سطحش مانند «ناخدا خورشید» یا فیلمهای مسعود کیمیایی دارد، در کیفیت تغزلی آن است. این مرگها جنبهای شاعرانه دارند و تماشاگر را شدیدا احساساتی میکنند. کارگردان با مرگ شخصیتها و کشتنشان هم با آنها همدلی میکند و هم جلوهای فراانسانی به آنها میدهد و قهرمانهایش را وارد جهانی فرازمینی کرده و همین مسئله است که این مرگها را در نظر مخاطب چنین همدلیبرانگیز میسازد.
در «طوقی»، سید مرتضی در ادامه یک تعقیب و گریز بر فراز بالا پشتبام خانههای سنتی شیراز، درحالیکه دارد فرار میکند، میافتد و در این لحظه یکی از شمایلیترین تصویرها از مرگ قهرمان در تاریخ سینمای ایران شکل میگیرد:
پس از زخمی شدن به صورت وارونه از ارتفاع آویزان میشود و به همان حال میمیرد. درحالیکه در زندگیش، طوبی و طوقیاش را از دست داده است، جانش را هم از دست میدهد تا همهچیز تمام شود.
رضا موتوری-مسعود کیمیایی
درباره «رضا موتوری» و قهرمانش اما داستان فرق میکند. بیش از آنکه مسیر رسیدن به نقطه پایانی –شبیه به «قیصر» یا «ناخدا خورشید» مهم باشد، این شکل مرگ رضا موتوریست که آنرا از دیگر مرگهای تراژیک متمایز میکند. پس اتفاق افتادن زد و خوردی که معمول فیلمفارسیهاست، رضا موتوری سوار بر موتورش میشود و حرکت میکند تا اینکه تعادلش را روی موتور از دست میدهد.
تصویری آیکونیک و شمایلی که در خاطر میماند. شمایلی که «رضا موتوری» میسازد، اینکه روی آسفالت خیابان جان را به جانآفرین تسلیم میکند بیش از هرچیز این مرگ را قهرمانانه جلوه میدهد.
«سوتهدلان»-علی حاتمی
تراژیکترین و عاشقانهترین مرگ در سینمای علی حاتمی و یکی از تراژیکترین و عاشقانهترین مرگهای تاریخ سینمای ایران که باز هم بهروز وثوقی نقشش را بازی میکند. او که نقش یک عقبمانده را در این فیلم بازی میکند، عاشق یک زن فاحشه میشود درحالیکه از کار او خبر ندارد. این عشق روزبهروز در جانش عمیقتر میشود و او را عاشقپیشهتر میکند. و درست در آستانه عروسیشان، وقتی در مغازه برادرش جمشید مشایخی حضور دارد و برای لحظهای برق میرود، متوجه این حقیقت میشود و وقتی برق میآید در واکنش به اینکه فهمیده معشوقهاش فاحشه است دچار احوالات غریبی میشود و چیزی شبیه به جنون وجودش را فرا میگیرد.
برادرش برای شفا او را با خود به زیارت امامزاده میبرد و در همان مسیر و درحالیکه روی قاطر است جان خودش را از دست میدهد و پشتبندش با دیالوگ به یاد ماندنی «همه عمرمون رو دیر رسیدیم» یگانه میشود.