شب نشینی در مرده شور خانه

کرونا به نوعی سینما را به تعطیلی کشانده است، تولید فیلم به محاق رفته، ترس ناشی از ابتلا به کرونا، سالن های سینما را از تماشاچی خالی نموده، بیماری دامن بسیاری از هنرمندان و سلبریتی ها گرفته، برخی را روانه دیار باقی نموده و بقیه را از دورهمی ها، نشست های سینمائی و حضور در پاتوق ها محروم ساخته و در نهایت بدلیل آینده مبهم پیش رو، دل و دماغ برای کسی باقی نگذاشته است. تحت این شرایط، باید راه های جدیدی را برای زنده نگاه داشتن فعالیت های سینمائی در عرصه رسانه معمول داشت که ارائه برخی از ایده ها میتواند، از آن جمله باشد.
نگارنده، علاوه بر نوشتن نقد و مقاله، دستی نیز در داستان نویسی و شعر دارد، لذا در همین راستا سعی خواهد شد، تا تعدادی از داستان های کوتاه خود را از طریق سایت وزین " سلام سینما " عرضه نماید، تا بعنوان داستان یک فیلمنامه بلند و یا بخشی از داستان آن، مورد توجه کارگردانان و تهیه کنندگان محترم قرار گیرد. ( البته در صورت اجرائی شدن با کسب اجازه از صاحب اثر )
امید است با عادی شدن اوضاع، باز همچنان شاهد فعالیت های عادی در حوزه رسانه های سینمائی باشیم.
شب نشینی در مُرده شور خانه
سهیلا، جشن تولد مفصلی ترتیب داده بود، عده زیادی از دوستان و آشنایان در جشن تولد او در شهر کوچکشان شرکت کرده بودند، جشن تا پاسی از شب ادامه داشت، رقص و پایکوبی تموم نمی شد. ساعت دو نصف شبه، به همراه نرگس و سعید و دوست دخترش راشین، سوار ماشین می شیم تا به خونه برگردیم. هوا بشدت گرگ و میشه، لباس های نازکِ تنِ نرگس و راشین، سردیِ هوا را پاسخگو نیستند، عجله داریم که هر چه زودتر به خونه برگردیم....
هنوز مسافتی طی نشده، که سعید میگه: بچه ها اگه از وسط قبرستون میون بُر بزنیم و بریم، نیم ساعت زودتر به خونه می رسیم.
میگم، برا من فرق نمیکنه، نرگس که بسیار خسته بنظر می رسه، ساکت مونده، اما راشین تا اسم قبرستون به گوشش می خوره، رنگش می پره و کُپ میکنه.
سعید به راشین میگه: بچه سوسول، ترس نداره، از اینور قبرستون تا اونورش ۵ دقیقه بیشتر طول نمی کشه، عوضش زودتر به خونه می رسیم.
راشین راضی نیست، اما چاره ای هم نداره، چونکه فرمون ماشین به سمت قبرستون پیچیده و در حال وارد شدن به اونجاست...
در سکوت مبهم گورستان که با تاریکی مطلق بهم آمیخته، در حال رفتن به سمت درب شمالی هستیم، به نیمه های راه رسیده ایم که ناگهان با فریاد سعید، پا رو ترمز می ذارم. محمود جون مواظب باش، وسط خیابون جوب کنده شده، نمی تونی ازش رد شی.
چشمم به جوی کنده شده در عرض خیابون می افته، امکان عبور از کنار و یا دور زدن خیابان بخاطر عرض بسیار کم اون وجود نداره، چاره ای جز بازگشت برامون نمونده، دنده عقب میگیرم تا برگردم، اما نور لامپ های عقب ماشین بقدری ضعیف اند که مسیر دیده نمی شه.
از ماشین خارج میشم، نرگس و راشین این بار، نه از شدت سرما، که از ترس بخود می لرزند. در سکوت ترسناک قبرستان، سعید رو صدا می زنم...
سعید جون، هیچ راه بازگشتی نداریم، یا باید ماشین رو ول کنیم، بقیه راه رو پیاده بریم، یا به مُرده شورخونه رفته، چوبی، چیزی، بیاریم تا جوب رو با اون پر کنیم و رد شیم.
دختر ها که حالا دیگه ترس بر اونا کاملا غالب شده و هر صدائی رو جن و روح و مرده و زنده می پندارند، وقتی از رفتنِ پیاده، سخن به میون می آید، جیغ می کشند و شروع به گریه می کنند.
به نرگس و راشین میگم:
شماها تو ماشین بمونین، من و سعید به مرده شورخونه میریم و یه کاری می کنیم. گریه دخترها بیشتر میشه، نه، نه، ترا به خدا، ما رو اینجا تنها نذارین، هر جا برین، ما هم با شما می آییم...
درب مرده شورخانه با صدای قرچ_قرچ بلندی باز می شه، خود من رو هم ترس فرا گرفته، سعید ام وضع بهتری از من نداره، وارد سالن مرده شورخونه می شیم، اولین چیزی که زیر نور چراغ قوه موبایل به چشممون می خوره، تابوت هائی هستند که در گوشه و کنار قرار گرفته اند.
هنوز دور و بر خودمونو خوب نگشته ایم که ناگهان از انتهای سالن مرده شور خونه، صدای سرفه بلند میشه. راشین بلافاصله از حال میره و رو زمین می افته.
چش ام به سوسوی روشنائی چراغی می افته که در انتهای سالن روشن شده، صدای پای چند نفر رو می شنوم که دارند به سمت ما میان، زبان نرگس بند اومده؛ هر آن ممکنه او هم به زمین بیافته، چیزی دیده نمی شه، اما صدای حرکت چندین پا به وضوح شنیده میشه که دارند هر لحظه به ما نزدیک و نزدیک تر می شند. یک چوب بلند رو از زمین بر می دارم و گارد میگیرم.
سعید میگه: محمود بیا فرار کنیم. رنگ صورت نرگس چنان سفید شده که با خودم میگم: الان اگه راشین به هوش بیاد، از دیدن قیافه اش قالب تهی میکنه. تو این فکرم که ناگهان صدای زمختِ یه مرد به گوشم میخوره،
هی.....
کیه.....
کی اونجاست....
پاهام شروع به لرزیدن میکنند، نرگس جیغ بلندی میکشه و از حال می ره،
سعید هم حال و روز بهتری از دختر ها نداره، هر آن ممکنه، قلبم از کار بیایسته، صدا باز بلند می شه....
هی.....
گفتم؛ کی اونجاست؟
دل به دریا می زنم و با صدای لرزون میگم: مائیم، ماشینمون تو جوب گیر کرده.... شما کی هستین؟
ناگهان چراغ های سالن مرده شورخانه روشن می شن، در مقابل خود 4 مرد و یک زن رو میبینیم که مقابلمون ایستادند و دارند ما رو تماشا می کنند....
اینجا چکار می کنین...
شروع به توضیح اتفاق پیش اومده میکنم.
می گند، نگرون نباشین، الان کمکتون میکنیم تا ماشین رو از جوب رد کنین.
یکی از افراد به سمت تابوتی که در گوشه مرده شورخونه افتاده می ره و میگه: همین خوبه، اینو داخل جوب می ذاریم تا ماشین رد شه.
بلافاصله یکی از دوستاشو برای کمک صدا میکنه. فکر میکنم میخواد تابوت رو بلند کنه، به سمتش می رم تا کمکش کنم، میگه:
صبر کن، کجا؟ تابوت که خالی نیست، اول کمک کن، جنازه را از توش بکشیم بیرون، بعد.
در همین حین نرگس و راشین رو می بینم که به هوش اومدن و دارن هاج و واج ما رو نگاه می کنن که داریم جنازه یه نفرو از تابوت می کشیم بیرون...
راشین چنان جیغی می زنه و از حال می ره که گمان می کنم؛ اینبار دیگر حتما مُرده. نرگس؛ اما دهنش قفل کرده، مات و مبهوت نشسته و همینطور داره به جنازه نگاه میکنه، دلم براش می سوزه، اما کاری نمیتونم، بکنم، بغض نرگس هم در نهایت می ترکه و اون ام از حال می ره.
خلاصه، ماشین رو به کمک اون چند نفر از جوب آب رد کرده و آماده بازگشت به خونه می شیم. قبل از رفتن، از یکی از اونا می پرسم، شما این موقع شب، تو مُرده شور خونه چکار می کنین؟، نکنه، گور خواب هستید؟
پسری جونی که در جمع اوناس، می گه:
اونا (گورخواب ها) بدبختند، وضع ما خوبه، شبها به متصدی مرده شورخونه پول می دیم، تا صبح در اینجا میمونیم، غذا میخوریم، استراحت میکنیم، قمار بازی می کنیم و بعد هم راحت میگیریم و میخوابیم. اونها خیلی بدبختند، ما خوشبختیم؟! ما خوشبختیم؟!
محمود نامی