جستجو در سایت

1399/10/04 00:00

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به فیلم‌های بد عشق بورزم!

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به فیلم‌های بد عشق بورزم!

اصلاً بد نیست فیلم‌ساز با تعلقات خاطرش حال کند -که کی نمی‌کند؟ بد این است که در وابسته‌گی‌هاش، خاطره‌بازی‌هاش -به اصطلاح نوستالژی‌هاش- بماند؛ گیر کند. خطرِ نوستالژی اغلب مالِ مؤلفانِ در آستانۀ پیرمردی است -حال آن‌که «تارانتینو» مؤلف چیزی جز خون و خون‌ریزیِ برآمده از تلفیق اکشن‌های بی‌حالِ (متضادِ باحال) رده ب و رزم-‌بازی‌های فراواقعیِ تاریخ انقضاء گذشتۀ هنگ‌کنگی و سرخوشیِ خل‌خلی‌وار آمریکایی زمانۀ نوجوانی‌اش نیست، و اکنون گیر اُفتادن در چنین خطری نوپا در مواجهه با «سینما»ی او، به بار پسماندیِ اثر می‌افزاید. سؤال این است که اگر روزی روزگاری در هالیوود را هر فیلم‌ساز غیرمعروفِ دیگری هم می‌ساخت باز این‌چنین مورد توفیق رسانه‌ها و منقّدها و جشنواره‌ها (!) قرار می‌گرفت یا سینمای کنونی چندان به «فیلم»ها توجه ندارد و «نام»ها براش از اصل جنس مهم‌تر است (؟)

روزی روزگاری... قابل تحمل نیست -از شدّت بی‌چیز بودن؛ حتّی خاصیت «نوستالژی بودن» هم ندارد که نوستالژی‌اش را پرداخت نمی‌کند -بلکه فقط نشان‌اش می‌دهد؛ ما را شریک عوالمِ -هرچند برهوت‌اش- نمی‌کند. سؤالی که در ضدمرگ مطرح بود که مثلاً چرا تماشاگر در سال 2007 شاهد بدل یک سْلشرِ ردۀ ب‌ است در حالی که اصلِ آن همواره در حال تولید؟ (مگر آن‌که هجوی در کار، یا رویکردی متفاوت در جریان باشد -که نیست!) این‌جا نیز خودنمایی می‌کند که علّت هم‌مسیر شدنِ تماشاگر با «تارانتینو» در دیدنِ بدون پرداخت یک‌سری صحنه‌ها (چگونه‌گیِ ساخت وسترن‌های پوشالی دهۀ شصت در قالب سریال‌های تلویزیونی، مت هِلم/ بروس لی-بازی‌های کمدی-جاسوسی دوران، Always is always forever ِ معروفِ چارلی (!) و ...) چیست؟ به‌جز آن‌که تماشاگر دوباره به شیفته‌گی فیلم‌سازش نسبت به «فیلمِ بد» پی نبرد؟ به نظر می‌رسد این تارانتینویی‌ترین اثر فیلم‌ساز است و البته نه نکته‌ای است تحسین‌برانگیز که بیش از هرچیز در ستایش فیلمِ بد ساخته شده است. فیلم‌ساز پس از بسیار قصه‌ها که تصویر کرده و در بطن این قصه‌ها، شیفته‌گی‌اش به «بی مووی» و «ترش مووی» و «گریند-هاوس» و «پالپ-فیکشن»، به کرات عیان شده است، این‌بار دل به دریا زده و دیگر خود را پشت قصه‌ها پنهان نساخته و صرفاً در ستایش فیلمِ بد و بازیگرانِ فیلم‌های بد و اخبار زرد، فیلم ساخته است -بدون هیچ توضیح اضافی؛ یک‌سری صحنه‌های پراکنده که حتّی به‌جای این زمانِ نسبتاً طولانی، قابلیت دوبرابر، سه‌برابر و حتّی سریال شدن را داراست. در این میان دو راهبرد کلی، چشم‌انداز پایان است: اولاً استراتژی «بدل‌گزینی» و «جابه‌جایی» که در نهایت به غایتِ جعل تاریخی می‌رسد؛ «کلیف بوث» در جایگاهِ بدلِ «ریک دالتون»، نام‌های هر دو که یکی به برادران دالتون و یکی به قاتل لینکلن (جان ویکلز بوث) نزدیکی می‌کند، جایگزینیِ «ریک» در فرار بزرگ، بدل‌های برابرِ اصلِ مثلاً بروس لی، سْتیو مک‌کوئین، پولانسکی، تقابل بدلِ «شارون تیت» (مارگو رابی) با خودِ «شارون تیت» در نقشِ شخصیت خدمۀ خرابکار و ... بسیار از این بدل‌گزینی‌‎ها که در نهایت بستر جعل تاریخ را فراهم می‌سازد -که راهبردی است قابل تأمل و یک شَست بالا، ثانیاً اشاره به خانوادۀ منسن و تقابل شخصیت‌ها با این خانواده که قرار است در مسیر رسیدن به صحنۀ کشتار، تعلیق ایجاد کند -که البته بدیهی است و هر کارگردان بدی این را بلد است؛ امّا فیلم‌ساز ظاهراً آن‌قدر در جزئیات وسواس به خرج داده و همه‌چیز را آن‌قدر دقیق شبیه واقعیت‌اش چیده که یک کلِ بزرگ را فراموش کرده: اصلاً «چارلز منسن» کیست که قرار است «شارون تیت» را سلاخی کند؟ و چرا باید این‌کار را بکند؟ ببخشید، چارلز منسن؟ در فیلم تنها یک نام «چارلی» می‌شنویم، چند هیپیِ ظاهراً نوچۀ این آقای «چارلی» و رفتارهای عجیب چند بد-منِ تیپیکالِ فیلم‌های رده ب! فیلم ظاهراً یک اصل را از یاد بُرده -و این ربطی به فرموله کردن فیلم‌سازی و سینما ندارد و به اساس «ایجاد ارتباط»؛ اساس حرف زدن برمی‌گردد؛ یک‌نفر لطیفه‌ای را با آب و تاب تا انتهای خنده‌دارش تعریف می‌کند ولی مشکل این‌جاست که این لطیفه را از نیمه آغاز کرده و مخاطب دقیقاً نمی‌داند گوینده دارد دربارۀ چی صحبت می‌کند و چرا باید بخندد! مگر آن‌که پیش‌تر شنیده و این‌بار به حرمتِ «جوکر»، می‌خندد! روزی روزگاری... دقیقاً چنین است؛ باید برای درک آن، نه تنها سر از کار چراییِ ناکامی «ریک دالتون» (شناخت ساز و کار وسترن و سینمای رده ب در دهۀ شصت) دربیاوریم که باید با قضیۀ «منسن» و سایر بستگان‌اش آشنا باشیم و «چارلی» را «چارلز منسن» و آن دیوانه‌های سر از کشتار با اره‌برقی... درآورده را «خانوادۀ منسن» در نظر بگیریم که گویا اثر قصد پرداخت آن ندارد؛ یعنی لطفاً به روزی روزگاری... یک‌سری صفحۀ ویکی‌پدیا الصاق کنید! بعد هم می‌گویند نباید با اصول نقدِ کهن (!) آثار تازه را نقد کرد!

دو ساعت و چهل دقیقه پرت و پلا، گزافه‌گویی به‌جای یک دقیقه پرداخت؟ پیش‌تر اگر قرار به جعل مرگ هیتلر بود، پای قصه‌ای وسط بود و پیشوایی که قطعاً آدم پلیدی است و دو اپیزود از کشتار بی‌رحمانه‌ای که معلول سیاست‌های این «پیشوا»ست و بعد تنها یک صحنۀ «ناین، ناین، ناین» گفتنِ خشنِ و در عین حال تمسخرآمیز شخص «پیشوا» و تمام؛ یعنی حرام‌زاده‌های لعنتی لااقل در مورد قصه‌گویی کارش را درست انجام داده امّا این‌جا واقعاً همه چیز شبیه به شوخی می‌ماند! مثلاً صحنه‌ای که «کلیف بوث» به مزرعه‌ای می‌رود که غریبه‌ای آشنا (جورج اسپان) صاحب آن است و زمانی بسیار صرف می‌شود صرفاً برای دیدار با «جورج» (با بازی بروس درن) و سرگیجه‌گی محض...! این را مقایسه کنید با پالپ فیکشن که صحنۀ ماشین شستنِ صرفاً باحالی دارد با کارکرد تلفیق لحنِ هجوگونۀ پست‌مدرنیستی؛ امّا این‌جا به نظر می‌رسد تمام اثر هجوِ خودش است، و تعلقات خاطر فیلم‌سازش... به نظر می‌رسد این اعتراف‌نامۀ «تارانتینو» است: من فیلم‌ساز فیلم‌های بدی هستم و اکنون با آزادی کامل، «بد»ها و بدی‌ها را بی‌پرده و بدون رعایت بدیهی‌ترین اصول فیلم‌سازی، ستایش می‌کنم...

در جهان مجازی یک عکس دیدم؛ کولاژی که محصولات جذاب مک‌دانالد را متصل کرده بود به نمای معروفی از کیل بیل و شخصیتِ کاریزماتیکِ «ال درایور» که سینی به دست گویا تعارف فست‌فود می‌کند! راستش حاصل حدود سی سال کارنامۀ پر سر و صدای «کوئنتین تارانتینو» چیزی بیش از این عکس نیست: همه چیز محیاست، سیب‌زمینی‌های تُرد سرخ‌کرده، چیزبرگر و نوشابه و کچاپ و انواع طعم‌دهنده‌ها؛ جذاب و در یک کلام «باحال»؛ امّا تهی از هرآن‌چه فکر کنی، و مهم‌تر سرطان‌زا و کشنده... حالا این کولاژ کجاست؟ آیا باید به سبکِ روزی روزگاری... خواننده را به جست‌وجوی در اینترنت برای یافتن آن تبلیغِ مک‌دانالد ارجاع دهم یا بهتر است عکس را برای خانم دبیر تحریریۀ روزنامه ارسال کنم که با متن منتشر شود؟


فیلم های مرتبط

افراد مرتبط