جستجو در سایت

1396/02/14 00:00

آسمان گرفته و تنها

آسمان گرفته و تنها

اسپایک جونز، با فیلم «او»، ما را به دنیایی می برد که در عین غم انگیز بودن ، حس خوشایندی دارد.خیالی که  گرچه در آینده ای نه چندان دور، در لس آنجلس می گذرد،اما گویی همین امروز است. «او»، مرز بین خیال،فانتزی و واقعیت را درهم شکسته. با اینکه آدم ها در محاصره تکنولوژی های دیجیتال سه بعدی گیر کرده اند و حتی شخصیت دستساز یک بازی رایانه ای هم می تواند در میانه بازی بایستد و با ما حرف بزند و الفاظ رکیک بارمان کند! برای ما ملموس است. و حس و لمس تکنولوژی امروز باعث شده تا با شخصیت اصلی فیلم تئودور،احساس همدردی و شراکت کنیم.

مهم‌ترین مضمون فیلم، تنهایی است. در فیلم تنها تئودور، نیست که تنهاست، بلکه کل لس آنجلس است که در غمی بزرگ فرو رفته و فضا و اتمسفر را سنگین کرده است. تا به حال فیلمی از آمریکا به یاد نمی آورم که آسمانش تا این حد خاکستری و دود گرفته باشد و تقریبا ساختمان ها و برج ها، لایه لایه در مه غلیظ محو شده، آبرنگی شده اند. نگاه آدم ها همگی رو به زمین است و آسمان را تنها گذاشته اند. هر کس از طریق یک گوشی به سیستم عاملی متصل شده است. ارتباط آدم با آدم باوجود ماشین و کامپیوتر ، قطع شده است. فضاها به شدت تکه تکه اند، انگار جدول کشی کرده اند و هر کس در یک محوطه کوچک با دوست طراحی شده اش و تنها با صدا، گفت و شنود می کنند و این گونه سعی در پر کردن خلا عاطفی-حسی خود دارند.همه چیز فرمول بندی شده است و چقدر خوب این طراحی ها و فضاها از آب درآمده اند. رنگ ها نقش مهمی دارند و خود عاملی برای بیان این تنهایی ها هستند. فیلم «او»، درباره فرار است. هر چه فکر می کنم کلمه فرار را مناسب تر می یابم. شاید بتوان گفت درباره تغییر است، تغییر از وضعیتی که کاراکترها دچارش شده اند. تغییر یعنی دگرگونی.تئودور نمی تواند شرایطش را تغییر دهد، تنها می تواند فرار کند. او در شرکتی کار می کند که مشتریان یا کاربرانی دارد که مثل خود اویند. همه گریزان و تنها و در انزوا هستند و تئودور برای شان نامه های عاشقانه می نویسد، اما این تبحر در نگارش ، برای خودش چندان کارساز نیست. برای همین مدام سعی می کند راه های فرار را بیازماید، مثل انتخاب رنگ های شاد برای لباس هایش. رنگ های قرمز، آبی و زرد، رنگ های قالب فیلم هستند که بع صورت صفحات و تکه هایی در زمینه خاکستری قرار گرفته اند. قرمز و آبی و زرد ، رنگ های اصلی هستندکه از ترکیب شان ،سایر رنگ ها به دست می آید. این سه رنگ ، نماد کلیه احساس های آدمند.اما به دقت که بنگریم، قرمز قالب تر است:در طراحی فضاهای شرکت و خانه و حتی لباس خود تئودور، قرمز غالبا بیشتر است که مفهوم عشق و عاطفه از طریق آن القا می شود. او با هم صحبت شدن با سامانتای دستساز بشر می خواهد به تمام غم هایش پایان دهد، اما به هر سو که می گریزد، عاقبت در چنگال همین وضعیت و سلطه تکنولوژی قرار می گیرد. آن جغدی که در اواسط فیلم ، با چنگال های بزرگ و قوی و آماده شکارش از درون مونیتوری با ابعاد غول پیکر به قصد شکار تئودور بی خبر و در عالم خود فرو رفته به او نزدیک می شود ، آشکارترین تمثیل از دید فیلمساز است و در این نشانه قطعا آدم های سنتی هم چون همسر سابق اش هیچ جایگاهی ندارند و محکوم به فنا هستند.
اسپایک جونز البته دنیای آغشته به تکنولوژی و فناوری و ماشینیزیم را تماما محکوم نمی کند. برای درک بیشتر به سه شخصیت زن فیلم بنگریم که با سه ویژگی متفاوت بر سر راه تئودور قرار می گیرند:همسر سابق اش که در واقع سنتی ترین آدم فیلم است و گریزان از تکنولوژی . فیلمساز به او و طرز تفکرش خوش بین نیست و آینده ای برایش متصور نیست. در مقابل و با زاویه ای کاملا مخالف او سامانتا قرار دارد که ویژگی اصلی اش مجازی بودنش است. بدن ندارد و تماما صداست. اسکارلت جوهانسون بازیگر توانای آن است و چون حضورش حتی از فینیکس (تئودور) موثرتر است ، اصرار دارم به جای صداپیشه از لفظ بازیگر برای او استفاده کنم. سامانتا هم از دید فیلمساز نمی تواند آینده امید بخشی برای انسان ارمغان آورد ،حتی با وجود پیشرقت های زیادی که دربرنامه های سامانتا در طول فیلم شکل می گیرد و او می تواند صدای نفس زدن و نفس کشیدن انسان را هم تقلید کند. فیلمساز در این میان حد وسط، تعادل و میانه را می گیرد ، یعنی کاراکتری که ایمی آدامز بازی اش می کند که از جهات بسیاری به خود تئودور هم شباهت دارد. در واقع این دو نیمه گمشده یکدیگرند و هردو تکنولوژی را پذیرفته اند و نقش عواطف انسانی را می شناسند.به عبارت دیگر جونز، پیش بینی می کند که در زمانی نه چندان دور، مفاهیم ذهنی،انسانی و احساسی نظیر دوست داشتن، عشق،خوشبختی و زندگی و…دگرگون خواهند شد، انسان ها به ماشین و ماشین ها به انسان علاقه مند خواهند شد، اما سرانجام روابط انسانی پیروز میدان می گردد و این در نمای آخر فیلم که تئودور و امی را در لانگ شات از پشت نشسته اند،نشان می دهد. جالب آنکه این نما، پایانی است به شدت کلاسیک . فیلم در واقع با نماهای بسیار مدرن آغاز می شود و انسانی (تئودور) را نشان می دهد که روزگارش را با تکنولوژی سپری می کند. افسرده و غمگین و تنهاست و در پایان با نمایی کلاسیک به پایان می رساند. هرچند که فضای شهر همچنان افسرده و دلمرده است، اما آن دو تصمیم گرفته اند تا دیگر به پشت سر خود و مصائبی که از سر گذرانده اند نگاه نکنند و از این پس تنها به آینده ، به جلو و به انسانیت بنگرنند.