مرگهای تراژیک سینمای ایران- قسمت دوم: سالهای نزدیک
اختصاصی سلام سینما- سینما است و مرگهای دردناک، تراژیک و خاطرهانگیزش. مرگ شخصیتهایی که در طول زمان یک فیلم با او زندگی و به حضورش خو کردهایم، میتواند تا سالها یا حتی برای همیشه در یادمان بماند. احتمالا اگر در بچگی «شیرشاه» را دیده باشید، صحنه تلخ مرگ موفاسا، پدر سیمبا را هرگز از یاد نبردهاید. یا مثلا مرگ اوفیلیا در «هملت» ساخته کوزینتسف یا جک در «تایتانیک» را.
سینمای ایران هم چنین قهرمانانی را در تاریخ خود کم نداشته است که با مرگشان جاودانه شدهاند. هرچند کارکرد مرگ قهرمان و چگونگیاش در فیلمهای کلاسیک ایرانی با آثار متاخرتر تفاوتهای شایان توجهی دارد، اما همهشان از یک آبشخور، سیراب میشوند. در بخش دوم این یادداشت نگاهی بیاندازید به ده مرگ تراژیک سینمای متاخر و بعد از انقلاب اسلامی:
قسمت اول مرگهای تراژیک سینمای ایران را اینجا بخوانید
«آژانس شیشه ای»-ابراهیم حاتمی کیا:
«آژانس شیشهای» نه تنها یکی از بهترین فیلمهای ژانر دفاع مقدس است که یکی از تراژیکترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران هم هست. «آژانس شیشه ای» درباره آرمانهای شکستخورده نسلی است که جانشان را برای ایستادن پای عقاید خود، کف دستشان گذاشتند و به میدان جنگ رفتند و حالا همه آرمانهای خود را پس از جنگ و در روزگار صلح برباد رفته میبینند. حاج کاظم با بازی پرویز پرستویی نماینده همان دسته از مبارزانی است که انگار سهم خودشان را از جبههها نگرفتند و پیرو شرایط اجتماعی آرمانهای خود را طلب می می کنند. (فارغ از اینکه آرمانها چقدر درست یا غلط، تندروانه یا معتدل باشد.)این آرمانهای برباد رفته و تلاش حاج کاظم برای اینکه یک تنه در مقابل عداوتها بیاستد و آنها را زنده نگه دارد همان بعد تراژیک «آژانس شیشه ای» است. همان جایی که تحمل بار التهاب و فشار تماشاگر را سخت میآید و او هم همپا با حاج کاظم زیر بار این فشار، کمرش خم میشود.
مرگ عباس هرچند به واسطه شخصیت آرام و دوستداشتنی خود عباس بسیار تلخ است اما به شکلی استعاری مرگ همه آن آرمانها و آنچه که حاج کاظم بوده است را نمایندگی میکند. و از این باب تبدیل به مرثیهای بر از دست رفتنها (چه آرمانها و عقاید چه عزیزان و رفقا) می شود. تماشاگر دقیق و باهوش با در نظر گرفتن اینکه حاج کاظم در تلاشش برای حفظ آرمان یا عباسش ، او را لحظه به لحظه به مرگ و نیستی نزدیکتر ميکند، بیش از این هم از این تراژدی متاثر ميشود.
«شوکران» یک کاراکتر ویژه و در تاریخ سینمای ایران ماندگار دارد و آن سیما ریاحی با بازی هدیه تهرانی است. زن زیبا و حیرتانگیزی که در نیمه اول فیلم شبیه به فم فتالهای سینمای نوآر است اما در نیمه دوم با یک تغییر مسیر در درام و نزدیکتر شدن هرچه بیشتر فیلم به یک ملودرام ایرانی تبدیل به یک قربانی بزرگ و مظلوم میشود؛ زنی تنها بدون آغوش یا سرپناهی که به دنبال حداقل حقوق زیستی و زنانه خود، آواره میشود. هرچند که در فیلمنامه «شوکران» پایان فیلم به شکل دیگری است و قربانیان این ماجرای پیچیده عشقی بچههای مرد هستند که قرار بود در آتش بسوزند، اما افخمی با هوشمندی خود انتهای فیلم را تغییر میدهد تا سیما از آتش زدن خانه مرد منصرف شود .
سیما باید در مسیر برگشت در مرز باریک و لغزان میان جنون و خودآگاهی در یک سانحه نسبتا تعمدی جان خود را بگیرد/از دست دهد تا تبدیل به یک قربانی تمام عیار شود و البته یکی از جسورترین و بیپناهترین زنانی که سینمای ایران به خود دیده است.
«نفس عمیق»- پرویز شهبازی
مرگهای تراژیک و غمآلود را میتوان یکی از مولفههای ثابت در جهان فیلمهای شهبازی دانست. آنهم درست وقتی که تماشاگر انتظارش را ندارد؛ مرگ به سراغ یکی از شخصیتهای فرعی فیلم میآید تا او را تبدیل به قهرمانی خاموش و دیریاب کند، یا دامن قهرمان فیلم را میگیرد تا آن تصویر نهایی از مرگ، همیشه در خاطر تماشاگر باقی بماند. در میان همه فیلمهای شهبازی، «نفس عمیق»را میتوان یک سروگردن بالاتر از بقیه دانست و قهرمانانش هم همدلی عجیبی را در زمان اکران فیلم با جوانان دهه شصتی برانگیختند. به واسطه همین نزدیکی عاطفی، «نفس عمیق» تبدیل به یکی از فیلمهای کالت سینمای بعد از انقلاب شد و اگر شما هم از طرفداران فیلم باشید، مطمئنا آن بارانی قرمز سرگردان و رقصان در آب پشت سد کرج را خوب به خاطر دارید. صحنهی مرگ منصور و آیدا (قهرمانان داستان) در ابتدای فیلم یکبار نمایش داده میشود. هرچند تماشاگر چیز زیادی از چنین افتتاحیهای دستگیرش نمیشود اما مسیر روایت لحظه به لحظه او را به فهم چیستی آن صحنه، بیشتر سوق میدهد تا به انتهای فیلم میرسیم،
جایی که ماشین منصور از کنار سد عبور میکند و در صحنه بعدش پیکرهای سرگردان در آب روانند. با لباسهایی که تا پیش از این تن آیدا و منصور دیدهایم. «نفس عمیق» تبلور فرصتها از دست رفته زندگی دهه شصتیهاست. تماشاگر با قهرمانان فیلم آنقدر خو گرفته است که مرگ آنان برایش تلخ و جانکاه باشد، اما چیزی که این تلخی را چون زهری سهمناک، صدچندان میکند آن امیدواری شوم است در آخرین پلان «نفس عمیق» جایی که پراید هاچبک سفید منصور انگار همه ناامیدیها و مرگاندیشیها را پشت سر گذاشته و از کنار سد گذشته و دارد در جاده به مسیر بیپایانش ادامه میدهد. این امید شوم اوج تراژدی است.
«میم مثل مادر»- رسول ملاقلی پور
«میم مثل مادر» یکی از تراژیکترین فیلمهای زمان ساخت خودش بود. مادری تنها که شیمیایی است و همسرش که عاشق اوست به خاطر نگه داشتن فرزند معلولش، او را طرد میکند و این مادر باید شب و روز کار کند و سختی بکشد تا پسرش بزرگ شود. مطابق همیشه ملودرامهای این چنینی سروکله پدر هم از جایی به بعد در داستان پیدا میشود تا نظم موجود را بهم بزند و مخفیکاریهای مادر برای پسر روشن شود و به سیم آخر بزند. تا اینجای کار همه چیز معمولی است و با ملودرام ایرانی متوسطی مواجه هستیم. اما صحنه مرگ مادر با بازی بسیار خوب گلشیفته فراهانی، به تنهایی سطح فیلم را چند پله بالاتر میبرد و آنهمه سختی و تلخی موجود در فیلم را به فرجامی سوزناک میرساند.
جایی که مادر روی تخت بیمارستان آخرین نفسهایش را میکشد و پسر همزمان باید آهنگی را که مدتها تمرین کردهاند در کنسرتی اجرا کند. همه فکر و ذکر مادر پیش نت می است که پسرش در نواختن آن میلنگد اما آخرین ماندههای انرژیاش از روی تخت بیمارستان، نت میشود در سر و دل پسر و او از عهده اجرای قطعه برمیآید اما حیف که مادر دیگر نیست تا ببیند که او بالاخره نت را درست نواخته است.
مرگ مجحول و ناگهانی الی...این دختر دوست داشتنی که تا پیش از مرگش دل همه هم سفرانش را برده و همه دوستش دارند اما بعد از مرگش کوتاهترین دیوار میشود تا همه، همهچیز را سر او خراب کنند و همه تقصیرها به گردنش بیفتد. تلخی مرگ الی در اینست که همه به جز سپیده بیش از آن که به نبودن الی و مردنش فکر کنند، گیر مشکلات خودشان هستند. هیچکس جز سپیده حتی پنج دقیقه هم برای او ناراحتی و عزاداری نمیکند و همه خیلی زود حضورش را فراوش میکنند تا بتوانند از این ماجرا قصر در بروند. کسی حتی به این فکر نمیکند که الی به دریا زده تا کودک شیطانی را از غرق شدن نجات دهد، حتی مادرش به جای اینکه کمی به این مسئله فکر کند سعی میکند ربط الی به نجات پسرش را انکار کند. الی در میان آن جمع باحال و باصفا، خیلی تنها میمیرد و این دردناکترین چیزی است که در رابطه با او وجود دارد.
لحظه مرگ الی عالی به تصویر کشیده شده است. دختر دوستداشتنی بادبادک را هوا کرده است و در اوج رهایی با باد و بادبادکش میدود و ناگهان...قاب پنجره خالی از بادبادک و الی است. کارگردان خصمانه و بیرحمانه در چشم برهم زدنی الی را میگیرد و تمامش میکند و این تاثیر مرگ او را در کنار مجهول بودن چگونگی مرگش و پیدا نشدن جنازهاش دوچندان میکند.
حتی اگر فیلم را هم ندیده باشید، آنقدر در این سالها از صحنه دختر کشی «خانه پدری» حرف زده شده است که با آن ناآشنا نخواهید بود. صحنهای که افتتاحیه فیلم است و نه تنها یکی از موحشترین مرگهای تاریخ سینمای ایران است که یکی از وحشتناکترین و دردناکترین افتتاحیه ها در میان همه فیلمهای ایرانی هم هست. اصلا دلیل توقیف فیلم هم در همه این سالها همین است. پدر و پسر دور خانه و انباری را به دنبال دخترک مظلوم میدوند. دختر خوب میداند که آنها قصد دارند چه کنند پس همه تلاشش را برای زنده ماندن میکند اما نافرجام.
پدر و برادر او را میکشند و دفن میکنند اما دهشناکترین جای سکانس وقتی است که عمو و پسرعمو دختر که سنش به مدرسه هم نمیرسد، آمدهاند تا از کشته شدن او مطمئن شوند و عمو از پسرش میخواهد تیزی شمشیری را در دل خاک فرو کند تا مطمین شود که او را کشتهاند شمشیر داخل خاک کف زیر زمین میشود و خونین بیرون میآید.
باز هم یک مرگ دردناک سانسور شده در سینمای ایران که البته به واسطه پخش شدن نسخه بازبینی وزارت ارشاد در فضای مجازی دیده شد. هرچند که قابل حدس است که چرا وزارت ارشاد تاکید جدی در حذف این سکانس و این پایانبندی داشته است. اعدام نوید در پایان فیلم آنهم در ملا عام و در مقابل دوربین موبایلها پایان بسیار تند و تیزی است نه؟ که در واقع نظم موجود و خنثی فضای کلی سینمای ایران را بهم میزند و به همین واسطه هم سانسور شده است.
آس این مرگ و آنچه که بسیار تراژیکش میکند بدون شک بازی نوید محمدزاده است. او در «عصبانی نیستم» بهترین بازی کارنامه کاری خودش را ارائه داده است و در این سکانس میدرخشد. قدمهای سنگینی که برمیدارد ، پاهایی که دیگر برای رفتن به بالای سکو اعدام همراهیش نمیکنند و پشت سرش کشیده میشوند و در اوج صحنه، سرگذاشتن روی سینه مسئول اعدام و گریستن به حال بخت پریشان و زندگی نیمه و ناتمامش...
«ماها شدیم بادیگارد»
«این زمونه بادیگارد میخواد»
ابراهیم حاتمی کیا سالها بعد از «آژانس شیشهاي» دوباره حاج کاظمش را احیا میکند. اینبار در لوای حاج حیدر ذبیحی باز هم درگیر با آرمانهایش و افولشان. انگار اینبار حاج کاظم پس از سالها بیدار شده باشد و خودش در همه آرمانهای دیرینه شک کرده باشد. «بادیگارد» پس از «چ» بهترین فیلمی است که حاتمی کیا در سالهای اخیر ساخته. مهمترین دلیلش اینست که در «بادیگارد» توانسته حاج حیدر را طوری به تصویر بکشد که جامعه و مخاطبان او را به جا بیاورند و بشناسدند و درکش کنند. شبیه به قهرمانان دیگرش مثلا در «به رنگ ارغوان» تخیلی و خیالی نیستندو با جامعه نسبت مستقیم دارد. مرگ حاج حیدر در کنار عباس، به یادماندنیترین مرگهاییاند که حاتمیکیا ساخته است.
جدا از رستگاری مضمونی در سکانس آخر، تصویر بصری مرگ حاج حیدر و درهم تنیدگیش با معانی فرامتنی فیلم است که آنرا چنین دلنشین میکند. تصویر لانگ شات انتهایی را به یاد بیاورید که همسر حاج حیدر چادر سیاهش را روی خودشان دو تا میکشد تا از همه جهان جدا شوند و در همانجاست که روح حاج حیدر از جسمش جدا میشود و در تونل به پرواز درمیآید تا راه جهان دیگر را در پیش بگیرد. حالا دیگر حاج حیدر ذبیحی میتواند راحت و آرام بخواند.
«ماجرای نیمروز»- محمدحسین مهدویان
این یکی از آن مرگهای شخصیتهای فرعی است که هرچند در ظاهر اهمیت چندانی ندارد، هرچند تماشاگر نه آنقدر با کاراکتر همراه بوده که با او همذاتپنداری کند و نه آنقدر محبوب بوده که دلش به حال او بسوزد تا نخواهد بمیرد. «ماجرای نیمروز» یک مرگ تراژیک ناب این چنینی دارد. بدون اینکه آنقدر شخصیت را بشناسیم، بدون اینکه دوستش داشته باشیم و حتی بدون اینکه مستقیم شاهد مرگش باشیم، از مرگ او متاثر میشویم. معشوقه قدیمی مهرداد صدیقیان در فیلم را به یاد دارید؟ یکی از مجاهدین که در نبرد پایانی هم حضور دارد. ما او را تنها در خلل پرس و جوی صدیقیان برای یافتنش میشناسیم.
وقتی صدیقیان در سکانس آخر میرود داخل اتاق را نگاه کند و از دیدن جنازه دختر جا میخورد و چند قدم به عقب میآید، همراه او غم از دست دادن معشوقه سالهای دور را احساس میکنیم. این معجزه سینما است، معجزه داستان و تصویر توامان.
تلخترین مرگ دهه نود سینمای ایران. « مالاریا» درست همان ویژگی را در ادامه دهه نود و مواجهه بعدتر جوانان دهه هفتادی با فیلم پیدا میکند که روزگاری «نفس عمیق» بانیاش بود. دختر و پسری تنها و سرگردان در میان آب که از آخرین لحظات زندگی خود فیلم میگیرند و به آب میزنند و قایق و تماشاگران را تنها در بهت رها میکنند. تراژدی این مرگ ثمره تمام مسیری است که آنها در فیلم طی میکنند.
باید فیلم را ببینید و به پایانش برسید تا سنگینی حزن این دو قهرمان کوچک را روی قلبتان حس کنید. به یاد دارم در جشنواره وقتی که فیلم تمام شد کسی نه دست زد نه توان بلند شدن از روی صندلیش را داشت. همه سالن در بهت فرورفته بود و نومیدانه به پرده سینما خیره نگاه میکرد. حتی یارای اشک ریختن هم نبود...