در سلامسینما جستجو کنید
اختصاصی سلام سینما - فیلم «هناس» بهتازگی اکران شده و در سینماها بهنمایشدرآمده است. فیلمی به کارگردانی حسین دارابی و تهیهکنندگی محمدرضا شفاه که بهروز شعیبی و مریلا زراعی در آن به ایفای نقش پرداختهاند.
این فیلم که بر اساس اتفاقی واقعی ساخته شده، داستان یک ترور وحشتناک در خیابانهای تهران را روایت میکند و سازندگان آن ادعا کردهاند تا جایی که میتوانستند به واقعیت وفادار ماندهاند.
در این یادداشت به زندگی داریوش رضایی نژاد دانشمند شهید ایلامی و همسرش شهره پیرانی خواهیم پرداخت.
جالب است بدانید که سنگ بنای داستان «هناس» از روایت همسر شهید رضایینژاد برداشت شده است و در خود فیلم هم تماشاگر داستان را از زاویهٔ دید شهره پیرانی میبیند. گویا خانم پیرانی در روند نوشتن فیلمنامه هم با گروه سازنده در ارتباط بوده و در رونمایی از فیلم در جشنواره فجر هم به همراه عوامل روی فرش قرمز حضور پیدا کرد.
همچنین بخوانید: «خشم و هیاهو» بر اساس زندگی کدام ورزشکار ساخته شده است؟
«هناس» اولینبار در جشنواره فیلم فجر سال ۱۴۰۰ به نمایش درآمد. نام اول فیلم صورت فلکی بود اما به «هناس» تغییر کرد. در واقع فیلم روایتگر تلاشهای شهره است که متوجه تهدیدهایی دررابطهبا کار تحقیقاتی همسرش میشود و تلاش دارد زندگی خانواده و همسرش را از این تهدیدها نجات دهد.
فیلم «هناس» آخرین روزهای زندگی مشترک شهید رضایینژاد و شهره پیرانی را بازگو میکند.
** خطر لو رفتن داستان فیلم
اما بگذارید به سال ۱۳۹۰ برگردیم. به اول مردادماه. روزی که داریوش رضایینژاد درحالیکه به همراه همسر و دخترشان آرمیتا از مهدکودک بازمیگشتند، جلوی درب منزلشان مورد حمله دو موتورسوار قرار گرفتند که شهید رضایی نژاد را هدف پنج گلوله قرار دادند.
این لحظه، سکانس نهایی فیلم «هناس» هم هست. صحنهای که البته موج انتقادات نسبت به آن بیش از تعریف و تمجید از تأثیرگذاریاش بود. بسیاری از تماشاگران و منتقدان معتقد بودند که صحنه آن بار تراژیک موردنظر را به مخاطب منتقل نمیکند. قضاوتش باشد با شما بعد از تماشای فیلم. اما این نکته که دارابی سعی کرده وفاداری خود به واقعیت را حفظ کند جالبتوجه است. خصوصاً که در سالهای اخیر اکثر فیلمهای بیوگرافیک که درباره شخصیتهای مهم ساخته شدهاند، از «چ» چمران تا «ایستاده در غبار» محمدحسین مهدویان، بعد از نمایش با اعتراض شدید خانوادهٔ آن شخصیتها مواجه گشتهاند.
اما بهراستی فیلم چقدر به واقعیت وفادار بوده است؟ قطعاً رضایت شهره پیرانی از نسخه نهایی فیلم که بر اساس نگاه او ساخته شده میتواند بخشی از پاسخ به این سؤال را نمایندگی کند. اما اینهمهٔ ماجرا نیست.
عوامل سازنده بخشهایی از داستان یا خصلتهای شخصیتها را مورد تاکید قرار دادهاند تا به مفهوم مدنظر خود برسند و تأثیری را که میخواهند بر تماشاگران بگذارند.
فیلم دیگر تهیهکننده یعنی محمدرضا شفاه، «دیدن این فیلم جرم است» در این زمینه راهنمای خوبی میتواند باشد. فیلمی که هدف نهاییاش تجمیع اضداد زیر پرچم ملیگرایی، علیه فساد بود و اورگان مختلف نظامی و سیاسی را به جان هم میانداخت تا از دل آن به یک نتیجه میانهرو برسد.
«هناس» هم از آن فیلمهایی است که این تجمیع اضداد زیر پرچم ملیگرایی قطعاً در زیرمتنش اهمیت ویژهای داشته. مثلاً حجاب غیررسمی (مغایر با آنچه از آدمهای حکومتی میبینیم) شخصیت شهره در فیلم، برای پررنگ کردن همین زیرمتن است. ارجاع دادن به حضور شخص رضایینژاد در جریان تجمعات اعتراضی به انتخابات اواخر دههٔ هشتاد هم ذیل همین زیرمتن، مناسبت مییابد.
هدف از این تأکیدها این است که در نهایت به مخاطب بگویند ما با همهٔ اختلافات حتی حلنشدنیمان یک خانوادهایم و قلب همهمان برای ایران میتپد.
علاوه بر سابقه شفاه، فیلم اول حسین دارابی یعنی «مصلحت» هم چارچوب مشابه اینچنینی دارد. تهیهکننده آن فیلم هم محمدرضا شفاه بود که به شکل تمثیلی و مستقیمتری سعی در پیشبرد همین مضمون داشت. در «مصلحت» که در سال ۶۰ روایت میشد، اختلاف سیاسی یک پدر و پسر (رودررو قرارگرفتن اعضای یک خانواده) خط اصلی داستان را پیش میبرد.
اگر افق دیدمان را کمی گستردهتر کنیم، میبینیم که «مصلحت» و «هناس» هر دو تولیدات باشگاه فیلم سوره هستند. همانطور که «دیدن این فیلم جرم است» هم از تولیدات این نهاد وابسته به حوزه هنری است که تمرکزش را بر تولید فیلمهای کارگردانان جوان و تازهکار میگذارد. همهٔ این فیلمها نشاندهنده یک رویکرد استراتژیک میباشد که هدفش نزدیک کردن موافقان و مخالفان حکومت و آشتی دادن طیفهای مختلف سیاسی است.
خب برای چنین رویکردی قطعاً قهرمانی مانند شهید داریوش رضایینژاد انتخاب بسیار خوبی است؛ بهواسطه اینکه شخصیت او این پتانسیل فرامتنی را دارد. یکی از دانشمندان مهم که بر روی یک پروژه تحقیقاتی در بارهٔ سوئیچهای ولتاژ بالا کار میکرد که در راستای ساخت قطعات هستهای تحقیق بسیار مهمی بهحساب میآمد. او اما بهواسطه شکل زیست متفاوتش با تصویر رسمی که از دانشمندان نزدیک به جمهوری اسلامی در ذهن داریم، بهترین گزینه برای ساخت فیلمی با محوریت تجمیع اضداد زیر یک پرچم ملی به نظر میرسید.
البته که در این مسیر سازندگان علاوه بر پررنگ کردن نکاتی که به نظرشان مهم بوده (مانند تصویر ظاهری همسر او و یا تاکید بر موضع رضایینژاد در انتخابات ریاستجمهوری سال هشتاد و هشت) مواردی را هم به واقعیت پیوست کردهاند. یکی از مهمترین آنها که انتقادات زیادی را هم برانگیخت گریم خود رضایینژاد بود. جدا از انتخاب بهروز شعیبی برای این نقش، گریم او مهمترین نقطهٔ تحریف واقعیت است.
در تمام عکسهایی که از شهید رضایینژاد در اینترنت موجود است حتی یک عکس با ریش پیدا نمیکنید. او هرگز ریش نداشته اما در فیلم ریشش یک تصویر کاملاً مذهبی و نزدیک به حکومت از او در ذهن میسازد. اما سؤال مهمی که باید پرسید این است که مخاطبان تا چه حد این قهرمان ملی را در «هناس» باور خواهند کرد و تصویر یک قهرمان را از او میگیرند. بهروز شعیبی اساساً به دلیل روحیه و شکل بازی محافظهکار و شکنندهاش انتخاب خوبی برای این نقش نبوده است.
فیلم «هناس» همانطور که گفته شد تمرکز خود را بر روزهای پایانی زندگی این قهرمان ملی، پیش از ترور میگذارد و البته سعی میکند تا جایی که میتواند، برخلاف «مصلحت» از نزدیک شدن به یک تریلر جنایی پرهیز کند و داستان را از درون خود خانواده پیش ببرد و تماشاگر را مانند قهرمان زن فیلم یعنی شهره با بازی مریلا زارعی در یک بیخبری پر از استرس و تهدید نگه دارد. مشخص است که سازندگان مصر بودهاند تا شخصیت همدلیبرانگیز فیلمشان شهره باشد.
این هم یکی دیگر از آن نکات مورد تاکید در راستای رویکرد تجمیع اضداد است: پرداختن به زندگی عاشقانه این زوج و تلاشهای یک زن فعال در عرصهٔ اجتماع. هم زندگی عاشقانه و هم پویایی شهره دو عامل دیگری هستند که از آن تصویر رسمی یک قهرمان نزدیک به سیستم آشناییزدایی میکند. درست به همان شکلی که مثلاً در «روز صفر» که محصول سازمان اوج است، ملکان سعی دارد با امیر جدیدی خوشتیپ و جیمزباندیاش از تصویر یک مأمور امنیتی ایرانی آشناییزدایی کند.
در ادامه یادداشت بیوگرافی مختصری از شهید داریوش رضایینژاد را تشریح میکنیم که خواندنش پیش از تماشای فیلم خالیازلطف نیست و در بخش پایانی یادداشت هم دلنوشته شهره پیرانی که اتفاق روز ترور و لحظات جانکاه بعد از اصابت گلولهها را تعریف میکند، بازنشر میکنیم. یعنی جایی که فیلم تمام میشود اما برای قهرمان زن ماجرا یعنی شهره پیرانی تازه شروع یک ماجرای دردناک است.
داریوش رضایینژاد در ۲۹ بهمن ۱۳۵۵ در شهرستان آبدانان استان ایلام چشم به جهان گشود. او که برخی از مقاطع تحصیلی را جهشی خواند، در تیرماه ۱۳۷۳ دیپلم خود را در رشته ریاضی گرفت و بعد از آن در سن شانزدهسالگی توانست در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت دانشگاه مالکاشتر اصفهان قبول شود. رضایینژاد بهمحض فارغالتحصیلی بهعنوان پژوهشگر در مراکز مهم تحقیقاتی و علمی کشور مشغول به کار شد و مسئول اجرای بسیاری از طرحهای تحقیقاتی در دانشگاههای صنعتی مالکاشتر، تهران، شهید بهشتی و خواجه نصیرالدین طوسی شد.
پس از پایان دوره ارشد، دکترای خود را در دانشگاه خواجه نصرالدین طوسی دریافت کرد. تحقیقات او دربارهٔ سوئیچهای ولتاژ بالا مقوله حساسی در صنعت هستهای به شمار میرفت و به همین واسطه هم عوامل دشمن خیلی زود روی او حساس شدند.
جالب است بدانید پنجروز پیش از حمله تروریستی، رضایینژاد توانسته بود بمبهای کوچکی به اندازهٔ دانههای عدس که روی سانتریفیوژهای نطنز کار گذاشته شده بودند تا در مقاومت بالای دستگاه باعث ایجاد یک انفجار سراسری شوند را پیدا کرد و با این اقدام هوشمندانهاش نیروگاه و دستگاههایش را نجات داد.
پس از ترور وحشیانه شهید رضایینژاد مجله اشپیگل آلمان به نقل از یک مقام اطلاعاتی اسرائیل نوشت که ترور او اولین قدم جدی تامیر پاردو رئیس جدید موساد علیه جمهوری اسلامی بوده است.
دلنوشتهٔ شهره پیرانی که درباره روز حادثه در اینستاگرام خود منتشر کرد هم بدین شرح است:
آمبولانس بعد از نیم ساعت میرسد به کوچه شهید خادم رضاییان خیابان بنیهاشم. داریوش را روی برانکارد سوار آمبولانس میکنند. من میخواهم با داریوش سوار شوم. تکنسین جلوی من را میگیرد. میگویم همسرش هستم. میگوید نه نمیشود. یکی از همسایگان به مانتوی سوراخ شده من و خونی که از زخمم جاری شده اشاره میکند. میگوید خودش هم زخمی است. اجازه سوارشدن میدهند. آرمیتا را گذاشتهام به امان خدا. به آرش زنگ زدهام خودش را برساند. حتماً پیدایش میکند. بالای سر داریوش مینشینم. تکنسین پیراهن داریوش را باز میکند. زیرپوش را بالا میزند (شاید هم پاره یا قیچی) به سمت چپ قفسه سینه داریوش نگاه میکند.
رد نگاهش را دنبال میکنم. جای گلوله را میبینم. نگاهم به تکنسین میافتد. به همکارش نگاه میکند سری تکان میدهد، معنی سر تکاندادنش را میفهمم، ولی نمیخواهم باور کنم. آشفته میپرسم خطرناک است؟ استیصال من باعث میشود سریع بگوید نه نه چیزی نیست.
نمیدانم برای چه کاری از من میخواهد دستان داریوش را بگیرم. دستانش یخ زدهاند. نمیخواهم باور کنم، دوست دارم دروغ بشنوم. هیچوقت در زندگیام اندازه این لحظات سخت، دوست نداشتهام دروغ بشنوم. میرسیم بیمارستان رسالت. داریوش را میبرند اتاق سیپیآر. ماندهام پشت در. خانمی آمده از من سؤال میپرسد برای درج در پرونده لازم است. تذکرات داریوش را به یاد میآورم.
در عین آشفتگی به سؤالاتش پاسخ نمیدهم. میترسم موارد امنیتی از زبانم خارج شود که نباید. عصبانی و قاطع پاسخ میدهم: پاسخی نمیدهم. به عالموآدم شک دارم در آن لحظات. چیزی برای از دستدادن ندارم. اتفاقی که نباید افتاده است. همکارم که احترام زیادی برایش قائلم زنگ میزند. یک ساعت پیش همدیگر را دیدهایم. خیلی قبولش دارم. میپرسد میتوانید صحبت کنید؟ با قاطعیت به او هم میگویم خیر. تلفن را قطع میکنم.
عمو شهاب، برادر داریوش (بعد از تولد آرمیتا برادرهای همسرم را عمو صدا میزنم)، زنگزده. دادیار رامسر است. میدانم به او زنگ نزدهام. شک میکنم. صدایش صدای خودش است، ولی میتواند او نباشد. میگوید عمو کجایید؟ میگویم شما؟ میگوید شهابم. میگویم باور نمیکنم. میگوید حالت خوب است؟ میگویم هفته قبل کجا بودیم؟ میگوید آبدانان. میگویم برای چه کاری؟ میگوید عقد نجمه. چند تا نشانه دیگر هم میدهد تا باور کنم خودش است.
یکباره بغضم میترکد. میگویم عمو داریوش تیرخورده، دعا کن زنده بماند. گوشی را قطع میکند. بعد از آرش دومین نفر از خانوادهمان در آشفتگی من شریک میشود.
مرا به قسمت اورژانس بیمارستان رسالت راهنمایی میکنند. پرده را میکشند. هیچکس را در قسمت اورژانس نمیبینم. به نسبت بیمارستان خلوت است. نمیدانم، شاید هم کل دنیا برایم سیاه شده بود در آن لحظات که کسی را نمیبینم. اصرار میکنند که زخمم را معاینه کنند، اجازه نمیدهم. میگویم فقط داریوش را نجات بدهید من مهم نیستم. از منطق دور شدهام، ولی خودم هم نمیفهمم. نشستهام روی تخت اورژانس؛ پر از اضطراب. پرده کنار میرود. آرش میآید. میگوید رفته دم در خانهمان آنجا گفتهاند ما را آوردهاند اینجا.
آرمیتا را یکی از همسایگان برده خانهاش. دلم آشوب است. نمیتوانم بیصدا گریه کنم. پرستار و خانم دکتری وارد میشوند. روبهرویم میایستند. چند سؤال میپرسند. از سؤالات میگذرم. میپرسم همسرم زنده میماند؟ خانم دکتر خیره نگاهم میکند. در عمق چشمانش حقیقتی تلخ برایم نمودار میشود. سرش را با تأسف تکان میدهد. دنیا در آن لحظه برایم تمام میشود. همانطور که روی تخت نشستهام آرش بغلم میکند. با تمام توان فریاد میکشیم. صدای من از آرش، اما بلندتر است. بیهدف از تخت پایین میآیم.
پاهایم سست است. آرش دستم را گرفته. وارد راهروی بیمارستان میشوم. میخواهم بروم سمت اتاق سیپیآر. چند نفر از سمت در بیمارستان را میبینم که سمت ما میآیند. میشناسمشان. جلوتر از همه مهندس فخریزاده است. نزدیک که میشوند اولازهمه او میپرسد چطور است؟ میگویم تمام کرد. دیگر توان ایستادن ندارم.
همان جا وسط راهرو نقش زمین میشوم. با مکافات بلندم میکنند. راهنمایی میکنند اتاق روبهروی اتاق سیپیآر. صدای گریههایم بلندتر میشود. وسط گریه مرتب گله میکنم چرا از داریوش محافظت نکردید؟ زخمم هنوز خونریزی دارد، ولی دردی حس نمیکنم بس که تمام وجودم پر از درد گرانتری است.
اصرار دارند خودم بروم اتاق عمل. مهندس فخریزاده بیشتر از همه اصرار میکند. قانعم میکنند. اتاق عمل سرپایی (به نظرم) انتهای راهرو سمت چپ طبقه همکف بیمارستان است. شاید هر زمانی غیر این موقعیت وارد اتاق عمل میشدم از ترس قالب تهی میکردم. اما الان چه اتفاقی میمونتر از مرگ برای من؟ زخمم را میبینند.
دکتر چند بار تکرار میکند چه شانسی آورده. اگر گلوله وارد میشد حتماً به قلبش اصابت میکرد. من، اما با خودم میگویم کاش ... آمپول بیحسی میزنند. میفهمم دارند بخیه میزنند. دیگر منطقی نیستم. مرتب میگویم همسرم یک پژوهشگر بود ... صدای فریاد و گریهای را میشنوم از بیرون همان اتاق. صدای برادر داریوش است که تازهرسیده بیمارستان. سومین نفر از خانوادههایمان آشفته میشود.
از اتاق عمل دوباره به اتاق روبهروی سیپیآر هدایت میشوم. آرش و برادر همسرم هم هستند. مهندس فخریزاده و... همان جا هستند هنوز. برادر داریوش وسط گریه و زاریهایمان از من میپرسد عمو به نظرت برای اولین نفر به پدرت اطلاع بدهم تا او به پدر و مادرم اطلاع بدهد؟ میگویم عمو بگو. چاره چیست؟ بالاخره باید خانوادهها در جریان قرار بگیرند. خبری که ویرانکننده است.
میتوانم پیشبینی کنم واکنش دو خانواده چیست. داریوش بدون هیچ تردیدی عزیزترین فرزند خانواده خودش و «داماد عزیز» پدر و مادرم است که دستکمی از فرزند برایشان ندارد.
کمی فضا تنشآمیز است در اتاق روبهروی سیپیآر. نمیدانم چطور هدایت میشویم به اتاق سیپیآر. میخواهند پیکر داریوش را منتقل کنند. داریوش را از روی تختی که کفش برزنتی و گود است به برانکارد منتقل میکنند.
کف برزنتی تخت مالامال از خون داریوش است. من و برادر همسرم دستمان را در خون داریوش میغلتانیم. یکباره ازخودبیخود میشوم. صورتم را با خون داریوش میشورم. زار میزنم، فریاد میکشم. قابلترحمترین آدم روی زمینم آن لحظه؛ نهایت استیصال، نهایت ناباوری را دارم میگذرانم. یک ساعت قبلش کنارم بوده، داشتیم حرف میزدیم الان پیکر غرقه در خونش را باید در آغوش بکشم.
من و برادر همسرم همراه پیکر داریوش سوار آمبولانس میشویم. نمیدانم کجا قرار است برویم. صدای گریههای من دارد بلندتر میشود. کل بدنم میلرزد. وسط راه توی آمبولانس یکباره متوجه میشوم آقای «م» یکی از کارمندهای حفاظت اداره همراهمان است.
آنجا که وسط بیتابیهای فزاینده من گفت: «خانم پیرانی نگران نباشید من هستم!» کمتر پیش میآید حاضرجواب باشم. ولی یکباره گریهام قطع میشود با غضب همراه قاطعیت میگویم: «آن موقع که باید کجا بودید؟ چرا نبودید؟» سکوت میکند. حرفی برای گفتن ندارد.
این اولین واکنش دور از خویشتنداری من است. لحظات و روزهای بعد این عدم خویشتنداری بیشتر و بیشتر شد.
آمبولانس متوقف میشود. پیاده میشویم. میبینم دم در بخش اورژانس بیمارستان شهید چمران هستیم. ما را آوردهاند اینجا. هیچوقت بدون داریوش اینجا نیامدهام. حتی این بار. اما برای اولینبار فردای آن روز بدون داریوش از در بیمارستان شهید چمران خارج میشوم.
تا شب کل اقوام و دوستان که از حادثه خبردار شدهاند میآیند بیمارستان ... حالا در آشفتگی ما کل شهر و استان و کشور بهتدریج سهیم میشوند. راستی آرمیتا کجاست؟ بچهام را میخواهم ...