نقد و بررسی فیلم «رویاهای قطار» (Train Dreams) | مرثیه مرد تنها

اختصاصی سلام سینما - مازیار وکیلی: اولین سوالی که بعد از تماشای «رویاهای قطار» به ذهن ما میرسد این است که آیا با یک وسترن طرفیم؟ اگر پاسخ به این سوال مثبت باشد، احتمالاً از ما خواهند پرسید پس چرا از شش لول بندها، کافهها، دوئل و هر چیزی که جهان وسترنها را تشکیل میدهد خبری نیست؟ اگر هم به سوال اول پاسخ منفی بدهیم، احتمالاً با این پرسش مواجه خواهیم شد که چرا حال و هوا و اتمسفر و روابط بین شخصیتها ما را به یاد وسترنهای کلاسیک تاریخ سینما میاندازد؟
حقیقت امر این است که «رویاهای قطار» یک فیلم کاملاً آمریکایی است درباره دورهای از تاریخ که بسیار به وسترنها نزدیک است. اما وسترن به معنای متداولش نیست و خب خود فیلم هم چنین ادعایی ندارد. واضح ترین دلیل برای اثبات چنین ادعایی یکی از آخرین نریشنهای فیلم است که راوی میگوید رابرت گرینیر هیچ گاه اسلحه نبست. دلیل دیگری که نمیتوان «رویاهای قطار» را یک وسترن نامید ویژگیهای شخصیت اصلی فیلم است. بنتلی دوربینش را به سمت آدمهایی گرفته که هیچ ربطی به مردان تنها و حماسه ساز وسترن ندارند. آنها کارگران ساده و معمولی هستند که تمام هدفشان داشتن یک زندگی عادی است. زندگی که در طول فیلم مشاهده میکنیم داشتن آن به همین راحتی هم نیست.
بیشتر بخوانید:
نقد و بررسی فیلم Train Dreams | تنهایی و رویا در جهانی سوبژکتیو
«رویاهای قطار» بیش از هر چیز داستان یک مرد تنها است. مردی ساده با چهرهای محزون که خیلی هم گوشه گیر است. مردی که وقتی گلدیس را میبیند باور میکند که زندگی چیز ارزشمندی برای جدی گرفتن دارد. پس همراه گلدیس یک کلبه کوچک درست میکند و هر کاری را که یک مرد معمولی باید انجام دهد انجام میدهد، ازدواج میکند، بچه دار میشود و آن کلبه تک اُفتاده را صاحب روح زندگی میکند. آنها خوشبخت هستند و خوشبختی یعنی لذت بردن از چیزهای کوچک. مثل خوردن شام دور یک میز یا خندیدن دختر کوچکشان. رابرت مجبور است برای پول درآوردن مدتها از خانه دور باشد و برود برای شرکتهای خصوصی چوب بری کند. همه انگیزهاش هم از انجام این کار سخت بازگشت به خانه است. خانه، گلدیس و دختر کوچکشان برای او همه چیز است. نه به خاطر این که عاشق آنها است (که هست) بلکه به این خاطر که این چیزهای در ظاهر کوچک و کم اهمیت بزرگ ترین دستاورد او به عنوان یک مرد در زندگی است. برای همین هم هست که تا این اندازه به این چیزهای کوچک دلبستگی دارد و این دلبستگی انقدر شدید است که وقتی کلبهاش آتش میگیرد و گلدیس و دخترش گم میشوند، نمیتواند از آن مکان دل بکند. رابرت در محل آن کلبه ریشه دوانده و برایش سخت است که از ریشههایش جدا شود. پس کار سخت تر را انتخاب میکند و یک کلبه دیگر بنا میکند و منتطر میماند تا شاید روزی گلدیس و دخترش برگردند.

اما نکته شگفت انگیز درباره رابرت این است که او این سوگواری را تبدیل میکند به تنها دلیل زندگی. او میداند زندگیاش چیزی جز یک مرثیه طولانی نیست. میداند که شاید گلدیس و دخترش هرگز به آن کلبه کوچک که برای رابرت همه چیز است برنگردند. اما او منتظرشان میماند چون باور دارد آنها تنها چیزهای ارزشمندی هستند که ارزش زندگی کردن دارند. از یک جایی به بعد حتی برگشتن گلدیس و دخترش چندان مهم نیست (خصوصاً بعد از فرار کردن آن دختر کوچک از کلبه رابرت) مهم آن مبارزه درونی رابرت برای رهایی از احساس گناهی است که دارد. رهایی از از این حس که اگر در روز فاجعه آنجا بود اتفاق دیگری میاُفتاد. رابرت انقدر در این تزکیه نفس ممارست به خرج میدهد که به قول نریشن انتهایی فیلم به جایی در زمین و آسمان متصل میشود و این یعنی رستگاری. حتی اگر گلدیس و دختر کوچکش برنگردند رابرت مزد این صبر را میگیرد و رستگار میشود.
«رویاهای قطار» به یادمان میآورد که هنوز میتوان از یک مرد کلاسیک و تنها حرف زد و جذاب بود. رابرت شمایل مردان قدیم را دارد. نه عادت خاصی دارد و نه گرایش عجیب و غریبی. او یک مرد تنهاست با خصایص یک مرد ساده. اما داستان همین مرد ساده تنهایِ مغموم به قدری جذاب هست که ما را صد دقیقه جلو صفحه مانیتور خیره نگه دارد تا ببینیم سرانجام داستان تنهایی او چه میشود. رابرت همان کارهای سادهای را انجام میدهد که هر انسانی بارها و بارها در طول زندگیاش انجام میدهد. عشق میورزد، با خانوادهاش وقت میگذراند و در محل کارش با همکارهایش درباره مسائل ساده زندگی حرف میزند. نکته شگفت انگیز این جا است که درام و داستان فیلم از دل همین چیزهای کوچک شکل میگیرد. بنتلی زندگی را همانطور که هست به ما نشان میدهد و از دل همین روزمرگی شاعرانگی مدنظرش را بیرون میکشد بدون این که نیاز داشته باشد کارهای عجیب و غریبی انجام دهد. «رویاهای قطار» یک کلاس درس فیلمسازی برای ترنس مالیک هم هست که خیال میکند شاعرانگی کارهای عجیب و غریب احمقانه انجام دادن است.

اما «رویاهای قطار» به شکل رمانتیکی شاعرانه هم هست. این شاعرانه بودن را از نزدیکی آدمها به طبیعت، دیالوگ معرکه آرن پیپلز درباره درختان و از همه مهم تر گلهای زرد کوچکی که رابرت به گلدیس و دخترش میدهد حس میکنیم. نکته مهم هم همین حس کردن است. ما آن ارتباط شهودی رابرت با طبیعت را درک میکنیم. میفهمیم او در دل طبیعت، در آن انزوای طولانی و در آن پرواز پایانی با هواپیما چیزی را کشف میکند که محصول یک رنج عمیق و جانکاه است. میفهمیم که او چیزی را بالای سرش حس میکند. هر کس –به فراخور اعتقادش- میتواند نام آن چیز یا حس را هر چه که دوست دارد بگذارد، اما نمیتواند بگوید که وجود ندارد. برای همین هم هست که ما به عنوان تماشاگر از مرگ رابرت مغموم نمیشویم. حتی اگر انتهای آن مسیر نرسیدن به گلدیس و دخترش باشد. ما میفهمیم که زندگی رابرت بیهوده سپری نشده و خرج چیز مقدسی شده که در زبان محاوره به آن عشق میگوییم. او در آن پرواز پایانی همه چیزهای خوبی را که روزگاری داشته به خاطر میآورد. نگاه گلدیس را، آن دور همی ساده پشت میز شام را و لحظهای که دخترش با بازیگوشی به جای خوردن آب ظرف را آب را درون رودخانه انداخت و همین لحظات کوچک هستند که تبدیل به شعر میشوند. شعری که شاید قصیده بلند و محتشمی نباشد، اما غزلی تلخ و زیباست که میشود بارها آن را شنید و لذت برد.