نقد و بررسی فیلم جی کلی (Jay Kelly) | نوآ بومباک در مرز محافظهکاری

اختصاصی سلام سینما - امید پورمحسن: نوآ بومباک از همان نخستین فیلمهایش، فیلمسازی بوده که بحران را نه در حادثه، بلکه در زبان، حافظه و سازوکارهای پنهان روابط انسانی جستوجو میکند. سینمای او بر شانهی آدمهایی بنا شده که بیش از آنکه عمل کنند، حرف میزنند؛ بیش از آنکه احساس کنند، تحلیل میکنند؛ و بیش از آنکه زندگی کنند، در حال بازنویسی روایت زندگی خویشاند. از «ماهی مرکب و نهنگ» که خانواده را به میدان جنگی خاموش اما ویرانگر بدل میکرد، تا «فرانسیس ها» که سرگشتگی نسلی را با سبکی بهظاهر سبکبال اما عمیقاً اندوهناک ثبت میکرد، و تا «داستان ازدواج» که فروپاشی یک پیوند عاشقانه را به کالبدشکافی بیامان نهاد خانوادهی مدرن تبدیل ساخت، بومباک فیلمسازی بوده که شهامت ایستادن در نقطهی ناراحتکننده را داشته است. او همواره جایی میایستاد که تماشاگر مجبور شود همدلی کند، اما آسوده نماند.
بیشتر بخوانید:
نقد فیلم جی کلی | درامی غمآلود درباره مصائب بازی در نقش خود
جهانبینی بومباک بر نوعی بدبینی روشنفکرانه استوار است: این باور که انسان معاصر بیش از آنکه قربانی ساختارها باشد، اسیر روایتهایی است که برای توجیه خود میسازد. شخصیتهای او اغلب باهوش، خودآگاه، و از همین رو عمیقاً فلجاند. آنها زبان دارند، اما زبان برایشان ابزار نجات نیست؛ ابزاری است برای پنهانکردن ناتوانی در مواجههی مستقیم با شکست، حسادت، یا فرسودگی. در بهترین آثار بومباک، این خودآگاهی به محاکمه کشیده میشود. «داستان ازدواج» زمانی به شاهکار نزدیک میشود که فیلمساز اجازه میدهد هر دو سوی رابطه همزمان هم حق داشته باشند و هم مقصر باشند؛ بدون داوری نهایی، اما با بیرحمی کامل. «گرینبرگ» زمانی اهمیت پیدا میکند که بومباک از دوستداشتنیکردن شخصیت اصلیاش سر باز میزند و او را تا مرز نفرتانگیزبودن پیش میبرد.
با چنین کارنامهای، «جی کلی» از همان ابتدا فیلمی بود که انتظارات سنگینی را با خود حمل میکرد. فیلمی دربارهی یک ستارهی سینما در اوج شهرت اما تهی از معنا، بهطور طبیعی نوید اثری خودبازتابانه، رادیکال و حتی خطرناک را میداد. انتظار میرفت بومباک اینبار نهتنها روان یک فرد، بلکه خودِ سازوکار شهرت، اسطورهی موفقیت و دروغهای آرامبخش هالیوودی را هدف بگیرد. مخاطبِ آشنا با سینمای بومباک، منتظر فیلمی بود که همانقدر که تأملبرانگیز است، آزاردهنده هم باشد؛ فیلمی که ستارهاش را از تخت پایین بکشد، نه اینکه کنارش بنشیند. اما «جی کلی» دقیقاً در همین نقطه عقب مینشیند.

فیلم از نظر ایده، بالقوه یکی از شخصیترین و تندترین آثار بومباک است، اما در اجرا، به شکلی محافظهکارانه رام میشود. جی، ستارهای که باید نماد فرسودگی یک نظام باشد، و نقشش را جرج کلونی جان میبخشد، گویی تصویری نزدیک به خودش است و بیش از حد همدلانه ترسیم میشود. بحران او واقعی است، اما هرگز به مرحلهی رسوایی نمیرسد. فیلم بهجای آنکه جی را در موقعیتهایی قرار دهد که نقابش فرو بریزد، او را در فضایی امن از شوخطبعی ملایم، سفر، و گفتوگوهای کنترلشده نگه میدارد. رابطهی جی با ران، مدیر و همراه همیشگیاش، با بازی آدام سندلر قرار است موتور کمدی و همزمان آینهی بحران باشد. اما این رابطه بیش از آنکه تقابلی باشد، تسلیبخش است. ران نه نیروی مزاحم است و نه چالشگر؛ او ضربهگیر روانی جی است. در سینمای بومباک، شخصیتهای فرعی معمولاً کارکرد افشاگر دارند؛ آنها با گفتن یا نگفتن چیزی، قهرمان را به لبه میرانند. در «جی کلی»، اما شخصیتهای پیرامونی به طرز نگرانکنندهای منفعلاند. آنها حضور دارند تا جی بتواند حرف بزند، نه اینکه وادار به سکوت شود. دافنه با نقشآفرینی ایو هیوسن، بهعنوان چهرهای از گذشته، نمونهی بارز این مشکل است.
با این حال، دو رابطهی مهم دیگر در فیلم وجود دارند که از نظر بالقوه میتوانستند ستونهای اصلی درام باشند، اما فیلم هرگز آنها را تا حد نهاییشان پیش نمیبرد. نخست، رابطهی جی کلی با دوست قدیمیاش تیموتی است؛ شخصیتی که بیلی کروداپ نقش او را بازی میکند و سرنوشت حرفهای جی، پس از ناکامی تیموتی در یک آزمون سرنوشتساز، عملاً بر ویرانهی شکست او بنا میشود. این رابطه یکی از معدود نقاطی است که فیلم به مسئلهی اخلاق موفقیت نزدیک میشود: این پرسش ناآرام که آیا هر ستارهای الزاماً از سایهی حذفشدگان ساخته میشود؟ تیموتی نه صرفاً یک دوست قدیمی، بلکه یادآور بدهی اخلاقیِ پرداختنشده است. حضور او امکان تفسیرهای متعددی را فراهم میکند: از یکسو میتوان او را تجسم «زندگیِ ممکنِ ازدسترفته» دانست، آینهای که به جی نشان میدهد مسیرش یگانه و ضروری نبوده، بلکه حاصل یک تصادف تاریخی بوده است.

از سوی دیگر، تیموتی میتواند نماد آن بخش از وجدان جی باشد که فیلم از فعالکردنش پرهیز میکند؛ شخصیتی که اگر جدیتر وارد روایت میشد، میتوانست روایت خودساختهی جی از شایستگی و استحقاق را فرو بریزد. اما بومباک این رابطه را در حد اشاره و با تعلیقی نخنما نگه میدارد و از تبدیل آن به تقابل واقعی عقب مینشیند. رابطهی مهم دوم، پیوند جی کلی با پیتر اشنایدر همان کارگردانی است که او را کشف کرده؛ شخصیتی که جیم برودبنت نقشش را ایفا میکند. این کارگردان، برخلاف مدیر یا دوستان جی، نمایندهی یک نسل و یک نگاه به سینماست: سینمایی که هنوز به کشف، خطر و ایمان به استعداد باور داشت. حضور او میتوانست بستری برای نقد بیرحمانهی مناسبات قدرت، استاد-شاگردی و حتی سوءاستفادهی عاطفی در صنعت سینما باشد. اما فیلم باز هم ترجیح میدهد این رابطه را با لحنی نوستالژیک و محترمانه روایت کند. این کارگردان را میتوان بهعنوان چهرهی پدرانهای تفسیر کرد که جی هرگز بهطور کامل از سایهاش خارج نشده است. او کسی است که به جی هویت بخشیده، اما همزمان او را در یک تصویر منجمد نگه داشته است. فیلم میتوانست از این رابطه برای پرسش از این مسئله استفاده کند که آیا کشفشدن، خود نوعی اسارت است؟ آیا ستارهشدن، بدهیای دائمی به گذشته ایجاد میکند؟ اما باز هم، بومباک از رادیکالکردن این خط روایی پرهیز میکند و رابطه در سطح احترام متقابل باقی میماند.
حضور این دو شخصیت، اگرچه درخشان بازی شدهاند، بیش از هر چیز بر فرصتهای ازدسترفتهی فیلم نور میاندازد. آنها میتوانستند فیلم را از مونولوگ به دیالوگی چالشبرانگیز بدل کنند؛ از تأمل فردی به تقابل اخلاقی. اما در نهایت، همانطور که دیگر روابط فیلم نیز نشان میدهند، «جی کلی» از رویارویی میگریزد و ترجیح میدهد بحران را در سطح ذهنی نگه دارد. او میتوانست تجسم انتخابهای اشتباه، یا حتی داوری اخلاقی گذشته بر اکنون باشد. اما فیلم از او خاطرهای نرم میسازد؛ نوستالژیای بیخطر که بیشتر آرام میکند تا آزار دهد و نتیجه این میشود که جهان فیلم بهطرزی افراطی حول یک ذهنیت میچرخد؛ ذهنیتی که هرگز به چالش کشیده نمیشود.

یکی از ستونهای روایی فیلم، خاطرهبازی است. «جی کلی» مدام میان اکنون و گذشته در رفتوآمد است، اما این ساختار، برخلاف آثار موفقتر بومباک، کارکردی رادیکال ندارد. در آثار قبلی، خاطره میدان تحریف و خشونت بود؛ گذشته چیزی نبود که بتوان به آن پناه برد. در اینجا، خاطره بیشتر شبیه پتوست: گرم، امن و آرامبخش. این انتخاب، هرچند با مضمون خستگی وجودی همخوان است، اما فیلم را از خطر دور میکند. گذشته بهجای آنکه حسابخواه باشد، همدست میشود.
از منظر روایت، بومباک آگاهانه از ساختار کلاسیک اوج و فرود فاصله میگیرد. اما مشکل اینجاست که این فاصلهگیری به کشف منتهی نمیشود. فیلم بهطور مداوم یک ایده را تکرار میکند: «من دیگر نمیدانم که هستم». این جمله در موقعیتهای مختلف بازگو میشود، اما هر بار با شدت کمتر. تکرار جای تعمیق را میگیرد و مکثها، بهجای انباشت معنا، به تعلیق انرژی میانجامند. اینجاست که باید بیپرده گفت: «جی کلی» میتوانست فیلمی بسیار خطرناکتر، بیرحمتر و ماندگارتر باشد. خطرناک از این جهت که میتوانست ستارهی خود را بیدفاع رها کند. بومباک میتوانست اجازه دهد جی به شخصیتی واقعاً خودخواه، آزاردهنده و حتی نفرتانگیز بدل شود؛ همانگونه که با گرینبرگ کرد. اما فیلم ترجیح میدهد همدلی را حفظ کند و این همدلی، تیغ نقد را کُند میکند. فیلم میتوانست بیرحمتر باشد اگر روابط فرعی به میدان تقابل بدل میشدند، نه حاشیهی امن. اگر ران بهجای محافظ، داور بود؛ اگر دافنه مطالبهگر میشد؛ اگر حتی یکی از این روابط واقعاً فرو میپاشید، بحران جی از سطح ذهنی به سطح زیسته منتقل میشد. اما بومباک این خطر را نمیپذیرد. او فیلمی ساخته که بهطرز عجیبی از شخصیت اصلیاش محافظت میکند. در نتیجه، «جی کلی» بیش از آنکه فیلمی شکستخورده باشد، فیلمی عقبنشسته است. اثری که تمام ابزارهای لازم برای تکاندادن تماشاگر را دارد، اما آنها را تا انتها به کار نمیگیرد. فیلم از نظر بازیها، دیالوگنویسی و کنترل لحن، حرفهای و دقیق است، اما از نظر جسارت، یک گام عقبتر از بهترین آثار بومباک میایستد.
در جمعبندی نهایی، «جی کلی» جایگاهی میانی و حتی محافظهکارانه در کارنامهی نوآ بومباک دارد. این فیلم نه نقطهی اوج مسیر اوست و نه سقوط؛ بلکه نشانهی لحظهای است که فیلمسازی بزرگ، بهجای خطر کردن، به مرور دستاوردهایش رضایت میدهد. برای مخاطبی که بومباک را با بیرحمی، شجاعت و تواناییاش در زخمزدن میشناسد، «جی کلی» ناامیدکننده است؛ نه به این دلیل که فیلم بدی است، بلکه چون میتوانست بسیار بهتر، تندتر و ماندگارتر باشد و انتخاب نکرد که چنین باشد.