نقد فیلم فرانکنشتاین (Frankenstein) ساخته گیرمو دل تورو | آیا انسان بودن در عصر ویرانی امکان پذیر است؟

اختصاصی سلام سینما – فریبا جمور: فیلم «فرانکنشتاین» ۲۰۲۵ به کارگردانی گیرمو دل تورو نه بازسازی دیگری از یک رمان کلاسیک است و نه تلاش برای تفسیر دوباره یک اسطوره کهن. آنچه این فیلم را از تمام نسخههای گذشته جدا میکند، نگاه ریشهای آن به تجربه انسان در جهانی است که زیر فشار خشونت، تکنولوژی، جنگ و شکستهای تاریخی پیدرپی، دیگر بر پایه خوشبینیهای سادهدلانه قابلفهم نیست. فیلم پرسشی را مطرح میکند که از رمان مری شِلی نیز قدیمیتر است: «انسان چگونه میتواند در جهانی بماند که مدام او را میشکند؟». پاسخ فیلم در جمله پایانیاش خلاصه شده است؛ جملهای که در همان لحظه اول شنیدن، هم بهطرزی دردناک صادق است و هم به شکلی غریب آرامش میبخشد: «دلت خواهد شکست، اما به زندگی ادامه خواهی داد». این جمله نه پیام امید است، نه راهحل، نه دعوت به مقاومت قهرمانانه، بلکه صورتبندی ساده و عریان تجربه انسان معاصر است؛ تجربهای که فیلم از ابتدا تا انتها آن را بهتدریج در بدن، نگاه و رفتار مخلوق و خالق توزیع میکند.
بیشتر بخوانید:
از آزمایشگاه ویکتور فرانکنشتاین تا سیاست جهانی
در نسخه ۲۰۲۵ «فرانکنشتاین»، مخلوق پیش از آنکه موجودی تخیلی باشد، بدنی تاریخی است؛ بدنی که نه از اجزای تصادفی اجساد، بلکه از بقایای سربازان، آوارگان، قربانیان جنگ و کسانی ساخته شده که در نتیجه خشونت ساختاری جهان مدرن از بین رفتهاند. فیلم از همان سکانسهای نخست، با نماهای کوتاه و پراکنده از جنگهای معاصر، کارخانههای نیمهسوخته، بیمارستانهای صحرایی و زخمهای انسانِ جنگزده، این مفهوم را در ذهن تماشاگر حک میکند که بدنِ این مخلوق، چیزی فراتر از یک جسم مونتاژشده است؛ این بدن، یک آرشیو است، بایگانی زندهای از مرگها و رنجهایی که جهان مدرن بهعنوان سایه پشت سر خود حمل میکند. فیلم با این انتخاب نشان میدهد که هیولای واقعی نه در آزمایشگاه ویکتور، بلکه در میدانهای نبرد، در سیاستهای جهانی و در نظامهایی ساخته میشود که انسانها را بدون آنکه حتی بدانند چرا، به فهرست قربانیان اضافه میکنند.
در چنین بافتی، انتخاب فیلم برای نمایش خالق بهعنوان انسانی شکستخورده و پریشان، حرکت بسیار مهمی است. ویکتور در این نسخه نه نابغهای جاهطلب است و نه انسانی که میخواهد مرزهای علم را جابهجا کند. او بیش از هر زمان دیگری، چهره انسان مدرن است: کسی که میخواست جهان را بسازد، اما جهان قبل از هر چیز او را شکست. لحظهای که او از مخلوقش طلب بخشش میکند، نقطه تعلیق اخلاقی و احساسی فیلم است؛ لحظهای که تمام روایت کلاسیک وارونه میشود. خالق دیگر در جایگاه خدا یا پدر نیست، بلکه به ناگاه به انسانی تبدیل میشود که با خطاهایش روبهرو شده، وزن گناه را حس کرده و فهمیده است که هر انتخابی— حتی اگر در ابتدا بهظاهر کاری درست و شریف بوده باشد —میتواند پیامدهایی داشته باشد که قابلمهار نیست.

فرانکنشتاین دل تورو چطور تغییر بزرگ اخلاق را در دوران ما بازتاب میدهد؟
این وارونگی در سطحی عمیقتر، بازنمایی تغییری بزرگ در اخلاق دوران ماست. اخلاق در دنیای امروز دیگر از قدرت و جایگاه نمیآید؛ از رنج و مسئولیت میآید. هنگامی که ویکتور در برابر مخلوق زانو میزند، نه تنها سلسلهمراتب خالق–مخلوق فرو میریزد، بلکه مفهوم بخشش نیز زیرورو میشود. اینبار این مخلوق است که انتخاب میکند ببخشد یا نه. قدرت اخلاقی، در تجربه رنج است، نه در توان خلاقیت. همین نکته، فیلم را از سطح داستانهای علمیتخیلی به سطح یک گفتگوی اخلاقی درباره وضعیت بشر ارتقا میدهد.
اما نقش جنگ در این میان تنها یک پسزمینه نیست؛ فیلم جنگ را بهعنوان نیروی اصلی خلق «هیولا» معرفی میکند. انسانهایی که در جنگ کشته شدهاند، اجزای بدن مخلوق را تشکیل دادهاند. فیلم در سکوتی تلخ میگوید: «اگر بدنی از قربانیان جنگ ساخته شود، چه کسی هیولاست؟». همین پرسش کافی است تا تماشاگر تمام نگاهش را دگرگون کند. در بسیاری از نسخههای پیشین، هیولا موجودی «دیگری» بود؛ موجودی بیرونی، خطرناک و غیرانسانی. اما این فیلم نشان میدهد که هیولا دقیقاً از خود ما ساخته شده است، از مرگهایی که نادیده گرفتهایم، از بدنهایی که در جنگها به خاک افتادهاند، از آسیبهایی که هیچگاه فرصت روایت نیافتهاند. مخلوق به این معنا، نه یک «دیگری»، بلکه یک «بازتاب» است: بازتابی از تاریخ خشونت و تباهی که انسان خودش ساخته است. بنابراین، رنج مخلوق نه تنها رنج خودش، بلکه رنج تاریخی انسان است.
از کامو تا کییرکگور
از سوی دیگر، فیلم با جمله پایانی خود، وارد قلمرو فلسفه میشود؛ قلمرویی که اگزیستانسیالیستها سالها درباره آن نوشتهاند. جمله «دلت خواهد شکست، اما به زندگی ادامه خواهی داد» در سادهترین شکل، پژوای اندیشه آلبر کاموست: انسان نه بهخاطر امید، بلکه بهخاطر توانایی ادامه دادن، انسانی باقی میماند. ادامه دادن نه پایان رنج است، نه درمان آن، بلکه قبول این حقیقت است که زندگی همیشه در میانه شکستها جریان دارد. همچنان که مخلوق در پایان فیلم متوجه میشود که هیچ سرنوشتی برای او نوشته نشده، هیچ معنایی داده نشده، و هیچ آیندهای تضمین نشده، اما تنها گزینهای که دارد – هرچند تلخ و سخت – ادامه دادن است. این ادامه دادن، همان نقطه تلاقی انسان با آزادی است؛ آزادیای که نه از انتخابهای بزرگ، بلکه از پذیرش شکستهای عمیق برمیآید.
کییرکگور این وضعیت را «اضطراب امکان» مینامد؛ لحظهای که فرد میفهمد باید زندگی کند، نه به دلیل امید، بلکه به دلیل اینکه زندگینکردن گزینهای نیست. فیلم این لحظه را دقیقاً در بدن مخلوق حک میکند؛ بدنی که همزمان چندین مرگ را تجربه کرده و با اینحال، باید راهی برای زیستن پیدا کند. هانا آرنت نیز در بحث «زادهشدن» نشان میدهد که انسان هر بار از دل ویرانی میتواند دوباره شروع کند، اما این آغاز دیگر بازگشت به گذشته نیست؛ آغاز پس از شکست، آغاز درون شکست است. ادامه دادن در فیلم دقیقاً چنین معنایی دارد: زندگی پس از ویرانی، زندگی در دل شکست.

این نگاه باعث میشود فیلم نسخهای از اخلاق ارائه دهد که بسیار متفاوت از اخلاق مسلط بر سینمای هالیوود است. اینجا خبری از پیروزی قهرمانانه، جبران گذشته، یا رستگاری کامل نیست. اخلاق فیلم، اخلاق زندگی در دل زخم است. اخلاقی که از مخلوق میخواهد بدن تاریخی خود را بپذیرد و از خالق میخواهد مسئولیتِ اعمالش را بپذیرد. اخلاقی که میپذیرد نه بخشش گذشته را پاک میکند و نه ادامه دادن، درد را از بین میبرد. اما همین ادامه دادن، عملی اخلاقی است؛ عملی انسانی، و شاید تنها کاری که در جهان ویرانشده امروز از ما ساخته است.
مخلوقِ فیلم، نمادی از تمام انسانهایی است که ناخواسته در جهانِ خشونتآمیز امروز متولد شدهاند؛ انسانهایی که قربانی جنگ، سیاستهای مرگساز، تکنولوژیهای کنترلگر و ساختارهایی شدهاند که اجازه انتخاب به آنها ندادهاند. این فیلم بهطرزی دردناک اما صادقانه، این حقیقت را نشان میدهد که بسیاری از ما در موقعیت مخلوق قرار داریم: ما نیز در جهانی متولد شدهایم که انتخابش نکردهایم، جهانی که پیش از آنکه به آن برسیم، زخمخورده و ویران شده، اما با اینحال از ما انتظار دارد به زندگی ادامه دهیم. مخلوق، بازتاب وضعیت انسان در عصر آخرالزمانی است؛ انسانی که باوجود شکستها، باید راه برود، تصمیم بگیرد، ببیند، و زندگی کند.
در نهایت، «فرنکنشتاین» ۲۰۲۵ اثری است که اهمیتش تنها در بازآفرینی یک اسطوره نیست؛ اهمیت آن در تلاشی است که برای فهم دوباره «امکان انسان بودن» انجام میدهد. فیلم نشان میدهد که شاید هیولا آن بیرون نباشد، بلکه در دل ساختارهایی باشد که ما ساختهایم. و شاید رنج، بخشی جداییناپذیر از این تجربه باشد، اما ادامه دادن همچنان ممکن است، حتی اگر تضمینی برای بهبود نباشد. درست همانگونه که فیلم میگوید: «دلت خواهد شکست، اما به زندگی ادامه خواهی داد.» این جمله نه یک تسلی، بلکه حقیقت جهان ماست؛ جهانی که شاید ویرانشده باشد، اما هنوز در آن چیزی از انسان باقی است، چیزی که اجازه نمیدهد توقف کنیم، چیزی که ما را به ادامه دادن وامیدارد حتی با قلبی شکسته...