نقد فیلم «بوگونیا» (Bugonia)؛ تجسم هذیان واقعی و فروپاشی جهان یورگوس لانتیموس

اختصاصی سلام سینما - امید پورمحسن: تدی با نقشآفرینی جسی پلمونز، پیش از آنکه شخصیت اصلی آخرین اثر لانتیموس باشد، یک جهان است؛ جهانی که از تکههای شکستگی، سوگ، پارانویای مزمن و نیاز بیمارگونهاش به معنا ساخته شده. مردی که فقدان مادر برایش نه یک حادثه، بلکه نقطهای برای تغییر مختصات کیهانی است. از همان لحظات نخست، لانتیموس ما را در ذهنی رها میکند که بهجای تفسیر واقعیت، آن را دوباره مینویسد؛ ذهنی که جهان را همچون یک توطئهنامه بازسازی میکند و آدمها را همچون عاملانی که نقشی پنهان دارند. این جهان شبیه چیزی میان یک خاطرهی سوخته و یک نقشهی جنگی است: پر از نشانههایی که فقط برای تدی معنا دارند و پر از خطراتی که فقط او قادر به دیدنشان است.
بیشتر بخوانید:
نقد فیلم Bugonia (بوگونیا) به کارگردانی یورگوس لانتیموس
از بیچارگان تا بوگونیا؛ راهنمایی برای دنیای عجیب یورگوس لانتیموس
در این جهان آشفته، هر نگاه یک تهدید است و هر سکوت یک رمز. او چنان مطمئن است که «واقعیت» دروغ میگوید که حتی قتلها را هم تبدیل به عملیات پاکسازی میکند، گویی دارد جهان را از دست نیروهایی که در ذهنش جا خوش کردهاند نجات میدهد. اما درست همینجا جاییست که فیلم لغزشش را آغاز میکند. «بوگونیا» به شکلی متناقض، خشونتهای تدی را همزمان انتقامی، روانی، انتخابی و حتی اخلاقی جلوه میدهد. اما چیزی در این میان نمینشیند: قتلهای او نه با منطق انتقام سازگار است، نه با هر نظام اخلاقی دیگری، حتی اخلاق کجومعوجی که فیلم به او میدهد. تناقض زمانی عمیقتر میشود که وسواس او دربارهی بیگانه بودن میشله با هنرنمایی فیلمهای اخیر لانتیموس یعنی اما استون، هیچ ریشهی محکمی در روایت پیدا نمیکند. چرا باید زن ناشناسی که وارد ماجرا شده، بهیکباره مرکز هذیان کیهانی او شود؟ فیلم نه پیشزمینهای فراهم میکند، نه پیوندی میان فقدان تدی و این وسواس میسازد؛ نتیجه، وضعیتیست که روانشناسیاش طراحی نشده و درامش شکل نگرفته.
در کنار تدی، پسرخالهاش دان همچون سایهای از آسیبپذیریِ بهدامافتاده حرکت میکند. رابطهی تدی و دان نمونهی کلاسیک آن چیزیست که در روانشناسی «پیوند تروماتیک» نامیده میشود: فرد ضعیفتر در ترکیبی از ترس، نیاز و ناامیدی به فرد غالب میچسبد. اما فیلم هرگز گذشته یا لایههای این وابستگی را نمیسازد. دان نه کارکرد عاطفی دارد و نه نقش درونمتنی؛ ابزاریست برای ادامهی مسیر تدی و بار برداشتن از دوش روایت. این حذف عمق، در تضاد کامل با جهانهای بستهی قبلی لانتیموس در «دندان نیش»، «خرچنگ» یا حتی «کشتن گوزن مقدس» است، فیلمهایی که فرعیترین شخصیتها نیز استخوانبندی احساسی مناسبی داشتند.

هشدار اسپویل!
اما نقطهای که «بوگونیا» واقعاً فرو میریزد، مرگ تدی است. تا این لحظه، جهان فیلم در سوبژکتیویتهی مطلق او تنفس میکند: نشانهها، توطئهها، تهدیدها و حتی جنس خشونت. اما لحظهای که تدی میمیرد، بهجای آنکه جهان از هذیان او آزاد شود، به آن اعتبار میدهد. بیگانگان واقعی میشوند. پیامهای آندرومدا تحقق پیدا میکنند. زمین نابود میشود. و جهان همان میشود که در ذهن تدی ساخته شده بود. اینجا فیلم مرتکب بزرگترین خیانتش به تماشاگر میشود: بهجای مواجهه با یک ذهن بیمار، آن ذهن را به قانون هستیشناختی تبدیل میکند. نتیجه این است که «بوگونیا» به جای آنکه فیلمی دربارهی سقوط ادراک باشد، به فیلمی دربارهی پیروزی هذیان تبدیل میشود؛ چرخشی که هیچ زمینهسازی روایی یا بصری برایش وجود ندارد.
پایان خطر اسپویل!
سازوکار تماس با بیگانگان از دل موهای میشله بیرون میآید، اما نه در سطح نشانهشناسی معنا دارد، نه در سطح درام توضیح داده میشود، نه حتی در منطق ابزورد لانتیموسی توجیهپذیر است. اسطورهی آندرومدا بهصورت آشفتهای میان خدایان چندگانه، روایت آفرینش و اسطورهشناسی پاپکورنی در نوسان است. بیگانگان همزمان در نقش داور، خالق، ویرانگر و سوژه جمعی عمل میکنند بدون آنکه کارکردشان در جهان فیلم تثبیت شود. چرا باید ماهیت جهان به طور کلی و صفر و یکی نابود شود؟ چرا الگوریتم آفرینش با زبان مذهبی موازیسازی میشود اما در تضاد با آن میایستد؟ چرا منطق بیگانگان کاملاً بیقاعده است؟ فیلم پاسخی نمیدهد، چون جهانی که ساخته، اسکلت ندارد؛ فقط طرحیست پر از ایدههای سرگردان.

این گیجی وقتی بیشتر آشکار میشود که بدانیم فیلم نه تنها بازسازی «نجات سیارهی سبز» است، بلکه بدترین ویژگیهای بازسازیهای بیجهت را هم تکرار میکند و در اینجا دیگر حتی ایدهی آن نیز تکراری به نظر میرسد. نسخهی کرهای جهان بسیار دقیقتر، انسانمحورتر و از نظر روانشناختی منسجمتری دارد. در آن فیلم، هذیان قهرمان پیوسته با واقعیت گره میخورد و طنز و تراژدی در ساختاری دقیق حرکت میکنند. اما «بوگونیا» شکلی از برداشت آزاد است که نه طنز نسخهی اصلی را نگه داشته، نه عمق روانشناختیاش را، نه جهانسازیاش را؛ و تنها پوستهای از ایدهها را به دست گرفته بدون آنکه بداند این پوستهها چگونه باید کنار هم بایستند.
این ستایش که فیلم نمایشی است از اینکه مردم خود را آنگونه فریب میدهند تا جهانبینیشان را درست بدانند، بخشی از حقیقت را لمس میکند: آشکار است که «بوگونیا» دربارهی خطر جهانبینیهای محکم و بسته است. اما مشکل اینجاست که فیلم نه این جهانبینی را نقد میکند و نه پیامدهایش را میکاود. آنچه میبینیم، نمایشی سطحی از این مضامین است و نه تحلیل. خشونت تدی، عقدههایش، ویرانی جهان و حتی ایدئولوژی بیگانگان، همه به شکل ایماژهای خام رها شدهاند. نقد اجتماعی بدون ساختار روایی، نه نقد است و نه طنز؛ صرفاً مجموعهای از ژستهای اندیشمندانه است. «بوگونیا» اگر قرار است دربارهی خطر باورهای سختگیرانه باشد، چرا خود فیلم سختگیرانهترین و بیانعطافترین ایدهاش (واقعی بودن بیگانگان) را بیهیچ نقدی میپذیرد؟ این همان تناقض بنیادین فیلم است.
در نهایت، اگر تدی جهانی را با هذیانش ساخت و آن را با مرگش ترک کرد، لانتیموس جهانی ساخت که زیر بار جاهطلبیهای پراکنده فرو ریخت. جهان تدی با مرگ او از هم نپاشید، اما جهان فیلم چرا. «بوگونیا» تلاشیست برای گسترش قلمروی یک فیلمساز، نتیجه سرزمینیست که مرزهایش روی کاغذ وجود دارند، اما هیچ منطق داخلیای آنها را نگه نمیدارد. فیلم نه میتواند مثل «دندان نیش» جهانسازی کند، نه مثل «خرچنگ» استعاره بسازد، نه مثل «کشتن گوزن مقدس» اخلاق را از درون بشکافد، و نه حتی مثل «سوگلی» در دل تاریخ به واقعیت وفادار بماند. در پایان، «بوگونیا» بیش از آنکه گام رو به جلوی لانتیموس باشد، اثریست که نشان میدهد او در برخورد با مرزهای تجربهگراییاش، گاهی راه را گم میکند.