رابطه ی سینما و رئالیست (برای به تصویر کشیدن واقعیت، باید آنرا بشکنی)
به نام خدا
رئالیست در سینما، کلمه ی آشنائیست.
شاید بار ها و بار ها این لغت را در آرشیو مباحث سینمایی و هنری شنیده باشیم و از معنای آن نیز آگاه. اما تا به حال چند بار به چیستی و این مفهوم دقت کردیم؟
رئالیست یا واقع گرایی در سینما، نوعی سبک مرسوم است که در آن سعی میشود مدیوم ارائه را تا حد امکان به واقعیت های جهان نزدیک کرد. دوری از گریزگرایی و فانتزی هایی که در مدیوم های هنری وجود دارد، نه تنها کاری لغو است، بلکه لزوماً ارزش اثر را بالا نمیبرد. اثر هنری، صورتی است که تاباننده و راوی یک قضیه و یک دغدغه است. راه روایت این دغدغه نیز گذر از فرم است و فرم هر اثر به مبحث زیبایی شناسی اش برمیگردد.
سینما، هنری نمایشی است که درام، داستان و شخصیت از پایه های ثابت آن اند. دغدغه و قضیه ی خالق نیز، چه کوچک چه بزرگ، خود به خود از پس داستان و شخصیت در میآید.
پس سینما نیز همچون هنر های دیگر، عملاً هنر نمایش و دروغ است. دروغی که واقعیت را میگوید. درست مثل آیینه؛بازتاب حقیقتی از اطراف، در حالی که خودِ آن آیینه حقیقی نیست.
سبک رئال و مکتب رئالیسم نیز گویا بر خلاف این پایه، بنا نهاده شده. به دور از این باور که خود رئالیست، دروغی است که قصد دارد دروغی را بپوشاند که در حال گفتن حقیقت است! هنرمندان رئالیست، چه در سینما و چه در مدیوم های دیگر، قصد دارند مستقیما و بی واسطه، یعنی بدون دخالت پایه های اصلی و تکنیکی مدیوم هنر خود، قضیه و دغدغه ی ناخودآگاه خود را به زبان هنر در آورند و آن را بازنمایی کنند.
شاید بشود با مطالعه چند سینما و مکتب به چیستی رئالیست در سینما و اینکه کدام فیلمسازان حقیقتا رئالیست بودند و کدام یک صرفا عقاید این مکتب را با خود به همراه داشتند پی برد.کتاب سینما و رئالیست در این باره، میتواند گزینه ی خوبی برای مطالعه باشد. اما بحث تاریخچه ی رئالیست در سینما (حتی قبل از معرفی آن با عنوان هنر) به اولین فیلم تاریخ سینما، یعنی خروج کارگران از کارخانه ی لومیر ها برمیگردد. اما اینان فقط تصاویر آرشیوی و بازی علمی مخترعان بود. موج رئالیست در (سینما) با ویکتور شیستروم و در دهه ی اول قرن جدید سینما آغاز شد.
سینمای شیستروم (1910)
ویکتور شیستروم سوئدی، شاید از پیشگامان رئالیسم در سینما باشد. وی قبل از ورودش به استدیو (استون اسکابیو)، دونات میفروخت. سینمای شیستروم، در اوایل بیشتر حالتی ناتورالیستی داشت تا رئالیستی.فیلم (اینگر برگهولم)از اولین فیلم های ناتورالیستی وی است. رئالیسم برای شیستروم به معنای کندن لمحه ای از واقعیت جامعه و چسباندن داستان و درام به آن است. این، همان معنای حقیقی رئالیسم در سینما نیز بود که بعد از شیستروم و توسط پیروان و فیلمسازان آینده ی سینما، رو به تغییر نهاد.
سینمای گریفیث (1910)
دیوید وارک گریفیث، که عده ای آن را پدر و از پیشگامان تدوین میدانند نیز واقع گرابود. به خاطر اختلافات بین فیلمسازان، منتقدان نیز معنای رئالیست را تروفو و یا فلاهرتی میدانند. رئالیست در آثار گریفیث معنایی غنایی و تاریخی میگرفت. گریفیث میدانست که هر چقدر هم در (تعصب) واقع گرایی کند، باز دارد به مخاطب دروغ میگوید. چون این سینماست. این داستان دارد. این درام دارد و این دروغی است که راوی حقیقت است.
در تعصب، وی دوره ها و وقایع مختلف تاریخی و ویژگی مشترک آنها یعنی (تعصب و فقدان عشق) را به تماشاگر نشان میدهد. و به واقعی ترین حالت این کار را انجام میدهد. اما نه تدیون را رها میکند، نه داستان را و نه سینما را. دوستان( رئالیست) ما، گویا فراموش کردند برای روایت حقیقت با هنر، باید حقیقت را شکست.
مکتب مک سنت (1910)
سنت و استدیو کیستون، پدر ژانر کمدی، بر خلاف باور عموم، یک فیلمساز رئالیست بود. واقع گرایی در کمدی امریکایی، به وسیله ی نقد صورت میگرفت. این نقد از تضاد میان شخصیت و فضا به وجود میآمد. واقع گرایی در جهان بینی کمدی سنت و شاگردانش، نقد واقعیت های تلخ و موجود جامعه بود. نه صرفا روایت تکه ای از واقعیات، از هم با واقعیات!
سینمای آلمان، فیلمهای خیابانی (1920)
شاید برای عموم آشنا نباشد اما قبل از نئورئالیسم ایتالیا، یک جریان واقع گرایی در آلمان رخ داده بود. کراکاور از این جریان با عنوان فیلمهای خیابانی یاد میکند. فیلمهایی که قسمتی از عصر طلایی آلمان را تشکیل میدادند. در این نوع سینما، چهره های چون مورنائو، دوپونت و پابست ظهور کردند.
بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی اول (1917) مرز های آلمان بسته شد و سرخوردگی اجتماعی موجب تحریک آلمان ها به راه اندازی سینمایی شد که قبل از آن نداشتند.در آن دوران کراکاور، بیانیه های متعددی مطرح میکرد. یکی از آنان بر این اساس بود که سینما دروغ است!
البته کراکاور مستقیما چنین حرفی نزد. وی گفت :دوربین در سینما، خود به خود تمایل به دوری از واقعیت دارد. جلوگیری از این دوری، به دست فیلمساز و فیلمبردار است. فیلمسازانی چون چهره های شاخصی که نام بردیم، برای عمل یه این نظریه، از استودیو ها بیرون زده و پس از ترک (نیوبابلزبرگ)، به خیابان ها و دالان ها رفتند. آنان دوربین را با تحرک لازم، روی پایه ای گذاشته و از میان مغازه ها، کوچه ها و دالان ها رد میشدند و در این میان داستانشان را شرح میدادند.
این، معنای واقع گرایی آلمان ها قبل از ورود صدا به سینما بود که گرچه کمتر از 1 دهه دوام آورد اما تاثیراتش هنوز هم پابرجاست.
معنای این رئالیسم، تنها کمی پیچیده تر از شیستروم بود. تکه ای از واقعیت های روزمره، با استفاده از داستان و شخصیت (و با دوربینی که از ظواهر صحنه و استدیو، قدم فراتر گذاشت.) اما در مشرق زمین، حقیقی ترین رئالیسم در حال ظهور بود.
مکتب مونتاژ شوروی (1920)
ورتوف،کولشوف،پرودوفکین و آیزنشتاین، همچنان بر خلاف نظر عموم واقع گرا بودند.اینان، واقعیت را از نابود کردن واقعیت میدانستند. به نظر روس های دهه ی 20،برای ایجاد تنش و باورپذیری در سینما، چه رئالیست باشد و چه فانتزی، باید از تدوین استفاده کرد.مقصود آنان این بود که نمیتوان ترس و تنش و استرس کشتار در سواحل نورماندی و یا قتل عام اودسا که وقایع حقیقی در جهان حقیقی اند را، بدون تدوین به مخاطب بباوراند. فلسفه ی این مکتب نیز همین بود. دوربین سر دست و ضبط در زمان واقعی و بدون کات، نه تنها واقعیت نمیسازد، بلکه مخاطب را از واقعیت به بیرون پرتاب میکند. تعلیق و سوسپانس در سینما، جوهره و ریشه ی روایت و فرم سینماست. البته همیشه نیاز به تدوین عامل اصلی نیست. چه بسا بلاتار یا میکلوش یانچو، بدون کات و تدوین، سوسپانس را خلق میکردند. رئالیسم بستگی به معنایی دارد که آن را تعریف میکنیم. اگر رئالیسم را روایت باورمندانه و نزدیک به واقعه ای حقیقی بدانیم، آیزنشتاین رئالیست بود.
اگه رئالیسم را ساختن واقعیت و روایت آن برای مخاطب بدانیم، فلاهارتی و مستندسازان انگلیسی رئالیست بودند.
اگر واقع گرایی را کپی برداری از واقعیت (به آن شکلی که وجود دارد و نشان دهنده ی جهان اطراف است) بدانیم، تروفو و نئورئالیست ها رئالیتی ساز واقعی اند.
اما خودتان تصمیم بگیرید که چه تعریفی از رئالیسم داشته باشید. آیا اصلا کار سینما رئالیسم است؟ اگر هست واقعیت سازی است یا روایت واقعیت. در هر صورت باید چیزی واقعی خلق کنیم و آن را روایت کنیم. اما آیا اینگونه همچنان دروغ نمیگوییم؟؟؟!
امپرسیونیست ها میخواستند واقعیت را از دریچه ی چشم انسان ببینند. سوررئال ها میخواستند همچون کمدی در امریکا، با هجو و حملهی بی قانون به واقعیت های موجود، آنرا نقد کنند. اشتروهایم کبیر نیز رئالیسم را به تصور کشیدن قطعه ای از واقعیت تلخی میدانست که برای روایتش نیازمند به فضای حقیقی و بازی رئالیستی است.
اما این مفهوم برای سینمای صامن، تا حدودی جوابگو بود. فیلم ها هر چقدر هم واقع گرا بودند، اما همچنان فقدان صدا آنان را از طبیعت موجود خارج میکرد.
رئالیسم شاعرانه ی فرانسه(1930)
شاید ژان رنوار، ژاک پرور و مارسل کارنه رئالیسم را به معنای مستندگونه اش میپسندید. مکتبی کوتاه و گذرا، اما تاثیر گذار از واقع گرایانی که واقعیت را تلخ میدیدند. برای اینان،مفهوم واقعیت مماس با تلخی بود. اما این فقط بخشی از واقعیت است. بخش اعظمی از آن، همان سالها در امریکا جریان داشت و فقط سر و شکل و نوع روایت یا گاهاً ژانرش تغییر پیدا میکرد.
نئورئالیسم ها چه میگویند؟ (1940)
زاواتینی به نمایندگی از نئورئالیسم ها میگوید:در امریکا برای ساخت فیلم موضوع کم میآورند اما ما نه. زیرا تا واقعیت هست، نیازی به موضوع نداریم. مکتب به شدت شیرین و فراموش نشدنی نئورئالیسم که هنوز هم همان بدأت و تازگی خود را حفظ کرده. اما آقای زاواتینی، برداشت شما از واقعیت، همان موضوع و تم شماست.
شاید روایت فرانک کاپرا در چه زندگی شگفت انگیزی (1946)،روایتی فانتزی، داستان دار و دور از واقعیت باشد. اما لمحه ای ای از وقایعی حقیقیست که در زندگی هر انسان رخ میدهد. ما انسان ها نیز در زندگی خود داستانی داریم. همچون فیلمهای کلاسیک، زندگی انسان دارای بالا و پایین ها و فراز و فرود است. شاید کل روند زندگی، هیچگاه به بی حسی و تلخی فیلم دزد دوچرخه نباشد. اما قطعا بخشی از آن است. پس رئالیست در سینما، قانونی کلی نیست. هر فیلمساز واقعیت را به اندازه ی ذهن خود میبیند. فرم فیلم، جهان ذهنی فیلمساز است.حتی اگر از سینمای کلاسیک فاصله بگیریم.
ریچارد لینکلیتر (1990)
منظور از سینمای لینکلیتر، فیلمساز درجه 1 سینمای مستقل، عمدتا دو سه تا از آثار اوست. و معمولاً نماینده ی این نام، فیلم پیش از طلوع است.سینمای لینکلیتر در سری فیلم (Before)، سعی میکند تا واقع گرا باشد. اما ما پس از دیدن فیلم برایمان سوالی پیش میآید. اینکه چقدر این فیلم واقعی بود. اما آیا در زندگی حقیقی نیز هیچ اتفاق خاصی رخ نمیدهد؟ هیچ تصادفی؟هیچ زجری؟
این، جهانبینی لینکلیتر در فیلمهایش است. فیلمایی که در دیالوگ غرق اند و با اینکه در تصویر ضعف دارند، اما جزئی از هنر مدرن به حساب می آیند. واقعیت در ذهن فیلمساز، متغیر است. واقعیت مفهومی ثابت نیست. هر چه هست فقط بخشی از آن است و همان بخش نیز خود با بخش فیلمساز دیگر تفاوت دارد. زیرا جهانبینی ها تفاوت دارد. زیرا جهان ها متفاوت است. و این، عامل ضعیف نیست.بلکه تنوع قدرت فیلمسازی را به تصویر میکشد. توان درک این مسئله که جهان، و انسان بی قانون اند و اگر قانونی هست، انتزاعی است و توان بازنمایی ندارد. هر چه که هست، در سینما اختلافات بسیاری به همراه آورده و همچون چاشنی، به تاریخ سینما طعمی وارد کرد که شاید قبل از آن این طعم را نمیداد.