فلسفه ی هنر و مفهوم زیبایی شناسی
به نام خدا
مفهوم زیبایی شناسی، چه در فلسفه و چه در هنر، طیف گسترده ای دارد و مسائل فراوانی را شامل میشود. اما معنی و کارکرد این سامانه درفلسفه، هنر و فلسفه ی هنر بسیار متفاوت از نام آن است!
در رابطه با تعریف این سامانه، ابدتا باید بر سر چیستی زیبایی مناقشه شود. زیبا چیست؟ اگر از شما بپرسند آیا این متن زیباست چه میگویید؟ اگر بپرسند آیا خانه تان زیباست چه؟ نظرات در این باره کاملا شخصی و متغیر اند. نتیجتاً برای زیبایی تعریفی با مختصات درونی وجود نخواهد داشت. شکاف مفهوم امر زیبا، با واقعیتی که انسان ادراک میکند چنان گسترده است که این مفهوم توانسته با رویکرد های فلسفی خود را حفظ کرده و در نهایت به امر واقع و واقعیت تحمیل کند. از لحاظ تاریخی، مفهوم زیبایی از زمان بحث جدی و دیالکتیکی سقراط با هیپیاس کلید خورد. در دیالوگی، هیپیاس میپرسد که زیبا چیست؟ آیا زیبایی خیر است، شر است، اندازه است، مکان است و الی آخر. در نهایت اما سقراط میگوید زیبایی دشوار است! جایی که سقراط عملاً بحث را بست. زیرا دچار سرگیجه شد و عامل آن دشواری، یا غیرقابل تعریف بودن امر زیبا بود. برای سقراط، در نهایت این امکان فراهم بود که برای امر زیبا یک ویژگی(بیرونی و نه درونی) ذکر کند. میان تهی بودن این دال باعث میشود که اساساً زیبایی شناسی مفهومی باشد که نتوان به قطع و به صورت تعینی در مورد مختصات درونی آن بحث و متاقشه کرد. پس از سقراط، میراث وی به افلاطون میرسد. افلاطون اینبار زیبایی را برای خود تعریف میکند. وی زیبایی را با (خیر) یکسان میگیرد و بر مبنای آن، مدینه ی فاضله یا همان اتوپیای معروفش را میسازد تا زیبایی نیز در آن جایی داشته باشد. انسان در اتوپیای افلاطون، یک ابر فیلسوف است. کسی که هم اهل جسم و هم اهل فکر است. این ترسیم افلاطون وقتی به مسئله ی هنر میرسد، تنها چیزی که از آن باقی میگذارد یک هندسه، یک ریاضی و یک موسیقی است. (آن هم نه موسیقی به مثابه ی هنر، بلکه به مثابه ی ابزار تربیتی آموزشی که در خدمت شاه فیلسوف و مردم اتوپیک آن است). از همین نقطه، هنر بسیار غرض مند و غرض ورز میشود. اما این مجادله به همین جا ختم نمیشود. افلاطون که خود نیز در ابتدا شاعر بوده، پس از مرگ سقراط شعرا را از شهر بیرون میکند. زیرا شاعر نزد افلاطون همان هنرمند است و شعر، والاترین اثر هنری. همه ی عوامل اصلی و فرعی اتوپیای افلاطون، نهایتاً در خدمت تسکیه ی روح ابرانسان شهر خدمت میکنند و در دست مردم، و حکومت رام میشوند. در واقع این توتالیتاریسم افلاطون است که به ما میگوید چه گوش بدهیم، چه گوش ندهیم، چه سازی بنوازیم و چه سازی ننوازیم!به جرأت میتوان گفت که این توتالیتاریسم افلاطون، گریبان فلسفه و هنر، یعنی نقطه ای که فلسفه را آزار میدهد را میگیرد. هر چند این موضع کمی مزاج ضد فیلسوفیزه شده ها را خوش می آید اما در عین حال نباید فراموش کرد که جهان و بشر امروز، به فلسفه و بزرگان آن بسیار وابسته است. بشری که اگر دکارت نبود، به سوژه ی ما تبدیل نشده بود. سوژه ی دکارت مورد جالبی برای ادامه ی بحث است.
سوژه ی دکارت:سوژه ی آگاهی /می اندیشم پس هستم. به نوعی پس از افلاطون و ارسطو در یونان باستان، زمانی که فلسفه دچار فطرت شده و به عرفان شیفت میکند، سر و کله ی اپیکوری ها پیدا شده و این میراث توسط فیلسوفان مسلمان نگاه داشته میشود. اما پس از آنها یک بار دیگر به زادواه اصلی اش در اروپا و نزد دکارت برمیگردد. دکارت در این نقطه به درستی متوجه موضوعی میشود. موضوع این است که انسان، به عنوان شناسنده ی این جهان؛ جهانی چندپاره از لحاظ فکری و فلسفی، جهانی که ایدئالیسم ابژکتیو به ما تحویل میدهد، جهانی که حقیقت را فارق از سوژه مورد بررسی و بحث قرار میدهد و اصلا هنوز سوژه ای وجود ندارد و مسئله ی فیلسوف مسلئه ی جهان است، چه کنم؟ چگونه جهانی با این ویژگی ها را شناسایی تبیین و کنترل کنم؟ در پاسخ به این دال، دکارت به سوژه برمیگردد و حال این سوال را از سوژه میپرسد. کانت، پس از دکارت بار دیگر با تمرکز بر سوژه، به ابژه برمیگردد و مناسبات شناختی اعم از معقول و محسوس را وارد کرده و بین آنها را مورد بررسی قرار میدهد. در واقع کانت مسئله ی جهان را یکبار دیگر به سوژه برمیگرداند. یعنی تمرکز بر دو عنصر سوژه و ابژه. اما نکته اینجاست که محسوس هنوز برای کانت در ساحت معقول درک میشود. عاملی که آنرا ادراک حسی مینامند. اینجا، نقطه ای است که فاهمه، اساساً توان حرکت و ادامه را ندارد و در مواجهه با ابژه، به شناخت ناقصی از خود میرسد. از این رو قانون اخلاق وظیفه، ذوق، فرم و زیبایی شناسی را پیش میگیرد. طرحی که امتداد شناخت مبتنی بر خرد هم نام دارد. از آنجا که فرم کانت تعبیری متفاوت با فرم هنری فرمالیست ها دارد و آن در دیدن فرم به مثابهی امر زیباست، پس تعبیر اولیه خود کانت از فرم نیز تعبیر صحیحی نمیباشد. فرم، یک کل ابژکیتو و منظومه ای متشکل از الگو هاییست که بر اساس چگونگی نزد نظم مفهومی درک میشوند و این تعبیر هیچ مناسبتی با امر زیبا ندارد و نخواهد داشت. اجزای درونی فرم، اجزایی ناکران مند و نا زمان مندند. اجزایی زنده و پویا که گر چه دارای خرد ذاتی نیستند اما زنده و در حال زیست اند. فرم، همان هسته ی مرکزی اثر هنر است. اثری که مدام از هژمونی زیبایی شناسی و فلسفه میگریزد. هژمونی و تسلط فلسفه بر زیبایی شناسی، باعث شده این امر به امور مربوطه به هنر رسوخ و تجاوز کند. زیبایی شناسی، بهانه ای است برای حضور غالب فلسفه ی هنر. فلسفه های برای گسترش خود و برای اینکه عظیم ترین و گسترده ترین طیف ها و مسائل را با قاعده هذ و کلیت خود تعریف کنند، اجزای مختلف علوم را با مختصات درونی خود تعریف، و یا حذف و ادغام میکنند. هنر نیز از زمان افلاطون از هژمونی فلسفه گریزان است. زیرا اساساً نقطه ای که فلسفه نتوانست آنرا تعریف و بگیا ادغام کند هنر است. جدالی میان خرد و خلاقیت. فلسفه اصولاً باید بتواند تمام اجزای این جهان را کنترل کند. به سبب همین پس از مطرح شدن (فلسفه ی هنر)، قبل از اینکه این علم متافیزیکی، هنر را به ما هُوَ هنر بپزیرد یا تعریف کند، مختصات و چارچوب های درونی خود را تحت عنوان فلسفه ی هنر، به هنر تحمیل میکند.