جستجو در سایت

1393/02/22 00:00

حالا همان بيست سال بعد است!

حالا همان بيست سال بعد است!
نمایش تردیدها و پرسش‌های عاشقانه در «پیش از نیمه شب» (Before Midnighte) آخرین فیلم «ریچارد لینکلیتر» جسي مي‌خواهد هنك پسر نوجوانش را راهي شيكاگو كند.يك تعطيلات تابستاني ديگر كه سهم او از اين پسر است تمام شده و هنك برمي‌گردد سوي مادري كه ازجسي متنفر است. جسي هرچه درچنته دارد رو مي‌كند امامعلوم است كه رابطه پدر و پسر شكل ‌نگرفته است گويا اين رابطه هم‌ قد سن «هنك» نبوده است. دست بالا را كه بگيريم هم‌ سن مجموع تابستان‌هایي است كه با هم بوده‌اند.پسر حوصله پدر راندارد؛ دوست دارد زودتر از او جدا شود؛گفت‌و‌گوي او و جسي مجموعه‌اي از ديالوگ‌هايي كوتاه،بي‌رمق ومنقطع است. دل‌ نگراني‌هاي پدرانه جسي همراه با جواب‌هاي سرد و تك‌ كلمه‌اي كه هيچ رنگ ونشاني ازآن گفت‌‌وگوهاي طولاني و يك نفس دو فيلم قبلي اين سه‌گانه را ندارد همان ابتداي فيلم تماشاگر را با فضايي جديد از دنباله يك فيلم عاشقانه مواجه مي‌كند.در نهايت پسر خيلي راحت و صريح به پدرش مي‌گويد اگر تو براي اجراي پيانوي من به آمريكا بيايي ممكن است رويارويي تو و مادر اوضاع رابراي من سخت كند.او حضور مداوم پدر را نمي‌خواهد. به نظر مي‌رسد زندگي وجه زميني‌اش را به جسي يكي از جسورترين عاشق‌هاي تاريخ سينماتحميل كرده؛ رابطه‌ پدر و پسر چيزهايي كم دارد.گويي اين وسط سال‌ها و روزهايي بين اين دو گم شده‌ است، سال‌هايي كه هيچ وقت نبوده‌اند،بوده‌اند اما لحظه‌ها و خاطره‌هاي مشتركي درذهن پدر و پسر به جانگذاشته‌اند. روزهاي رفته‌اي كه جسي حالابه فكر جبرانشان افتاده.اماآيافرصت جبران هست؟واصلا سوال مهم‌تر اينكه اين روزها كجا رفته‌‌اند؟ روزهايي كه جسي بايد رابطه‌اش راباپسرك نفوذناپذيرش شكل مي‌داده كجابوده؟به چه كاري مشغول بوده و كدام مسئله مهم‌تر،لحظه‌هايش را خرج خود كرده؟ جواب براي مايي كه پاي سومين فيلم از يك سه‌گانه نشسته‌ايم چندان سخت نيست:جسي درحال ساختن رابطه‌اي عاشقانه بوده كه حالا تصوير سينمايي آن عاشقان زيادي در دنياي سينما براي خود دست و پا كرده! در حال نوشتن كتابي بوده براي قصه كردن آن عشق سوزان، تابي كه در سراسر اروپا و آمريكا دلبستگاني پيدا كرده.اما سوال اساسي فيلم اين است كه آيا اين دستاورد در برابر آنچه ديگر دست نايافتني است ارزشش را داشته؟ به‌ ويژه اگر تصويري كه از اين عشق ارائه مي‌شود با شور و حال 20 سال پيشش فاصله‌ زيادي پيدا كرده باشد. عاشقاني كه «ريچاردلينكليتر» با پرسه‌زني در كوچه‌‌هاي باريك وين زير سايه حضور قدرتمند آن معماري باشكوه اروپايي و فضاي فرهيخته شهري به تماشاگرانش معرفي كرد تا رسيدن به فضا‌ي عريان و مديترانه‌اي جنوب يونان راه زيادي را طي كرده‌اند. راهي كه گذشت زمان واقعي ميان ساخته شدن سه فيلم اين سه‌گانه؛واقعي‌ترين نمايش از يك سفر شيرين را پيش چشم مخاطب مي‌كشاند كه گويا حالا بليت تماشاي تلخي ملال‌انگيز تكرار و ترديد و پرسش‌ها و حسرت‌هاي چهره چهل‌سالگي‌ آن عاشقان ديروز را در جيب دارند. سفر قصه‌ پريان‌ گونه جسي وسلين و عشقي كه آن دو ساختند و شبيه هيچ تجربه آشنا و دمده‌اي نبود حالا خود را در بزنگاه آزموني مي‌بيند از جنس همان روزمره‌هاي آدم‌هاي دوروبرشان. آدم‌هايي كه در روزگار آغازين اين رابطه؛هيچ شباهتي با آن‌هانداشته‌اند. حالا اما با نگاه پرسش‌گرشان زندگي‌ و نوع رابطه‌شان را با آن زوج يوناني سر ميز ناهار مقايسه مي‌كنند. سلين بي‌شباهت به آن دخترك رهاي خيابان‌هاي پاريس ووين؛ كتاب جسي درباره داستان غبطه‌برانگيز اين عشق راغلوذهن نويسنده‌ شوهرش مي‌داند تا ما از پس شوخي‌هاي جسي و شيطنت‌هاي شيرين و زنانه سلين با رخوت خطرناك پرسش‌ها و ناگفته‌هايي كه زيرپوست اين رابطه مي‌لولند مواجه شويم همان‌ها كه همچون بمبي ساعتي تيك‌ تاكشان به گوش مي‌آيد و حتي در سكانس هتل صداي انفجارش را هم مي‌شنويم.اگرچه باز هم تردستي جسي خطر ويراني رابطه را خنثي مي‌كند تا حتي اگر شده موقتا هم بي‌اعتباري نظريه عشق ابدي را براي خودش و تماشاگران يكي از جذاب‌ترين عاشقانه‌هاي تاريخ سينما به تاخيربيندازد! «پيش ازنيمه‌شب» داستان تكراري همان كشمكش ميان دو سر یك رابطه عاشقانه مشمول زمان شده است. ديالوگ‌هاي اثيري «پيش ازطلوع» و «پيش ازغروب» جاي خود را به غرولندهاي عاشق و معشوقي داده‌اند كه نصيب خود را در عوض همه آنچه كه براي طعم خوش عشق فداكرده‌اند كم مي‌دانند. جمله‌ها يكي در ميان از حس‌ و حال عاشقانه به شوخي و متلك و كنايه و سرزنش و حتي تلاش براي محكوم كردن ديگري تغيير لحن مي‌دهند و آوردگاهي مي‌شوند براي رويارويي مطالبه‌ فرصت‌ها و رابطه‌هاي ازدست رفته در برابر يك تجربه ناب عاشقانه.تجربه‌اي كه اگرچه دراوج خودش نيست اما همراه با زمان كش آمده و جايي ميان جريان‌هاي قدرتمند زندگي براي ماندن دست‌ و پا مي‌زند. ازجسي و سلين؛ عاشقان به‌ يادماندني «پيش ازطلوع» نه قطاري هست و نه پاريسي و نه جلسه رونمايي از كتاب جسي كه بهانه‌اي شود براي يك غافلگيري دوباره. جسي و سلين با آن قيافه جاافتاده‌‌شان بيش از هر چيز در نقش پدر و مادري فرو رفته‌اند كه دغدغه زندگي بچه‌هايشان را دارند. جسي كتاب‌هايش را نوشته؛ مخاطبش را پيدا كرده، در دانشگاه تدريس مي‌كند و آنقدر آوازه‌اش پيچيده كه نويسنده پابه سن گذاشته يوناني از او دعوت كرده تا تعطيلات را در كنار او و خانواده‌اش بگذراند و از كتاب‌ها و ايده‌ها و شخصيت‌هاي داستاني بگويند و بحث كنند. همه اين‌ها هست.بچه‌ها را براي تفريح به دريا مي‌برد، درباره ايده كتاب بعدي‌اش حرف مي‌زند، غذاهاي يوناني مي‌خورد و تعريف و تمجيد كتاب‌ها و موفقيتش را مي‌شنود اما يك چيزي روي همه لحظه‌هايش سنگيني مي‌كند. حسرت روزهايي را مي‌خورد كه از دستش رفته. روزهايي كه مي‌توانست در كنار پسري از يك ازدواج ناموفق باشد تابه او ياد بدهد توپ بيس‌بال راچگونه پرتاب كند. اما جسي آن روزهاداستان عاشقانه‌اش بايك دختر جوان و باطراوت فرانسوي را در سطر سطر كتابش ماندگار مي‌كرد. شرح دزديدن گيلاس‌هاي يك بار اتريشي را با تخيلش درمي‌آميخت تا از سفر زندگي قصه‌اي خواندني بسازد.از قطاري كه او را به سمت فرودگاهي مي‌برد كه آن فرودگاه وصلش مي‌كرد به زندگي پرملالش در آمريكاپياده شده بود و تا 20 سال بعد وقتي سكون و روزمرگي سرتاپاي زندگي‌اش را فرا مي‌گرفت به خودش نهيب نزد كه هي مرد چرا پياده نشدي؟ و حال اهمان بيست سال بعد است. سلين اما گويي از آن گيجي و كرختي جسي دورتراست.آشفته است او كه در روزهاي بيست سالگي‌اش ترديد پياده شدن بايك پسر ريش قرمز آمريكايي را از خود دور كرده بود امروز در ترديدهايش گرفتار شده.ناراحت از دير پذيرفتن شغلي كه حالا فكر مي‌كند بهترين فرصت زندگي اش بوده؛حسرت از دست دادن روزهايي را مي‌خورد كه مي‌توانسته آهنگ بسازد، گيتارش را بزند و يا حتي كتاب بنويسد.اماننوشته.چرا؟ چراآهنگ نساخته؟ چرا شغلي را كه حالا فكر مي‌كند آن رادوست دارد قبلا نپذيرفته؟ چرا او داستان‌هايش راننوشته؟ خب ما جواب را مي‌دانيم. او به جاي همه اين كارها داستاني عاشقانه را زندگي كرده و اين فرصت رابه جسي داده تا داستان هر دوي آن‌ها را كتاب كند. كتابي كه چه بخواهد چه نه؛امضاي او هم پاي آن هست. دخترهايش را بزرگ مي‌كرده تا همسر جلسه رونمايي كتابش راپشت سر بگذارد.امروز اما فكر مي‌كند باخته. چيزهايي را از دست داده. جسي را تا حدودي مقصر مي‌داند كه در اين ازدواج و رابطه عاشقانه سهم بيشتري از خود بودن داشته است. خود را در مقام مادر فداكار و معشوق از خود گذشته‌اي مي‌بيند كه خارج از رابطه با جسي تعريفي از خود ندارد.ناراضي است. از اين درهم آميختن با عشق و معشوق ناراحت است.او حتي ديگر نمي‌خواهدشخصيت يكي ازداستان‌هاي جسي باشد. جسي و سلين گويي گذشته رافراموش كرده‌اند.آن‌ها زندگي و داشته‌ها و نداشته‌هاي كنوني‌شان را گذاشته‌اند روي ميز قضاوتشان و بازي عشق در روزهاي جواني را تبديل كرده‌اند به بازي برد و باخت روزهاي ميانسالي. چه كسي برده و چه كسي چه چيزي را از دست داده؟ آن‌ها به فكر آينده افتاده‌اند. يكي در فكر روزهايي براي بودن در كنار پسرش و ديگري در فكر شغلي كه روياهايش را با آن بسازد و آينده خيلي دور. جسي در كنار ساحلي زيبا در حال صحبت كردن با ميزبانان يوناني‌اش درباره ايده كتاب آينده‌اش است.ايده‌اي بر پايه وجود يك ذهن خاص كه انگار هر اتفاقي راپيش‌تر ديده و زيسته. هيچ تجربه جديدي برايش وجود ندارد.هر چه هست پيش‌تربوده.تكراري است كه ما تنها آن را به ياد مي‌آوريم درست مثل كتاب‌هايي كه قبلا در خواب خوانده‌ايم. سوال بي‌پاسخ «آيا من قبلا اينجا بوده‌ام» در كنار وسوسه نگاه كردن به آينده‌اي خيلي دور. وقتي سلين وجسي در آن پياده‌روي طولاني در راه رسيدن به هتل با بمباراني از ديالوگ‌هاي زيباي مخاطبان اين سه‌گانه را با خود همراه مي‌كنند از خود مي‌پرسيم آيا ما اين صحنه‌ها را قبلا نديده‌ايم؟ اين همان پياده‌روي نيست كه ما در وين و يا در پاريس ديده‌ايم؟ اين حرف ها چقدر آشنايند؟ ما به ياد مي‌آوريم اما سلين و جسي به ياد نمي‌آورند. ما گذشته‌اي را به خاطر داريم كه آن‌ها همين‌ گونه روزها و لحظه‌هايش رابه قدم زدن گذرانده‌اند و خوش بوده‌اند. گذشته آن‌ها را ما در حالي در نظر داريم كه آن‌ها چشم به يك آينده دور دوخته‌اند كه براي ساختن آن بايد رابطه‌شان را خراب كنند درست مثل كار گذاشتن يك بمب ساعتي كه روزي صداي انفجارش در گوش اين عاشقانه خواهد پيچيد. انگار آدم‌هاي اين قصه ترسو شده‌اند،از زندگي در جسارت و ديوانگي عاشقيت بريده‌اند و مي‌خواهند فرود بيايند و زميني شوند. ما را هل بدهند به سوي پذيرش اين حقيقت كه براي داستان‌هايي كه شروع فوق‌العاده زيبايي دارند هيچ پايان زيباتري متصور نيست! آيا ما هم بايد تسليم شويم كه يك قصه عاشقانه ديگر به ملال رسيده و شايد بهتر باشد بي‌خيال اين قصه شويم و چه مي‌دانم داستان جديدي براي خودمان بسازيم و دنبال كنيم.خب بعدش چه؟ پايان آن‌ها را چه كنيم؟این قصه ها،هر چقدر جذاب باشند شروعشان كه از ماجراي آن قطار رويايي بوداپست-پاريس كه بهتر نيست. در پايان اين يكي مانده‌ايم با آن‌ها چه كنيم؟! شايد اين تقدير همه قصه‌هايي است كه با يك شروع فوق‌العاده آغاز مي‌شوند!اصلا شايد اين داستان غم‌انگيز همه عشاقي است كه به دنبال پايان مي‌گردند. عشاقي كه از ياد مي‌برند مي‌شود با ماشين زمان، ملال‌انگيزي وحسرت‌هاي بيست سال بعد را ديد و دل به دريا زد و در لحظه، عاشق غريبه‌اي شد.با او از قطار روزمر‌گي‌هايمان پياده شويم و سفر زندگي‌مان را خارج از قطار پر ازدحام آدم‌ها و رويدادهاي معمولي بسازيم.آن‌ها كه از ياد مي‌برند هميشه چيزي از دست مي‌رود.هميشه هست روزها و آدم‌هايي كه مي‌شد آن‌هارا داشت اما به خاطر چيزي ديگر ناديده گرفته شده‌اند و ديگر جبران نمي‌شوند.براي چيزي شايد هزاران بار زيباتر كه ارزشش را داشته است.

فیلم های مرتبط

افراد مرتبط